از غلظهى پنيرک و مامازى سر بر آورد.
(نخستين خورشيد...
بىخبر...)
و دومين
از جيفهزارِ مداهنت سر بر کرد.
(ديگر روز...
از جيفهزارِ مداهنت...
خورشيدِ روزِ دگر...)
سومين
اندوهِ انتظار را بود از اندوه انتظار بىخبر.
و چارمين
حيرتِ بىحاصلى را بود
از حيرتِ بىحاصلى
بهره سوتهتر.
پنجمين
آهِ سياهى را مانستى
يکى آهِ سياه را.
آنگاه | ||
خورشيدِ ششم | ||
ملالِ مکرر شد: |
آونگِ يکى ماهِ ناتمام
به بدلچينى کاسهى آسمانى شکسته در آويخته.
و آنگاه
خورشيدِ هفتمين در اشکى بىقرار غوطه خورد:
اشکى بىقرار،
بدرى سياقلم
جويده جويده ريخته واريخته.
و بىهوده | ||
ما | ||
هنوز |
انتظارى بىتاب مىبرديم:
ما | |
هنوز |
هشتمين خورشيد را چشم همى داشتيم:
(شايد را و مگر را
بر دروازهى طلوع)ـ
که خورشيدِ نخستين
هم به تکرار سر بر آورد
تا عرصه کند | ||
آسمانِ پيرزاد را | ||
به بازىبازى |
در غلظهى بوناکِ پنيرک و مامازى.