نخستين که در جهان ديدم
از شادى غريو برکشيدم:
از شادى غريو برکشيدم:
«ـ | منام، آه |
آن معجزتِ نهايى | |
بر سيارهى کوچکِ آب و گياه!» |
آنگاه که در جهان زيستم
از شگفتى بر خود تپيدم:
ميراثخوارِ آن سفاهت ناباوربودن
که به چشم و به گوش مىديدم و مىشنيدم!
چندان که در پيرامنِ خويشتن ديدم
به ناباورى گريه در گلو شکسته بودم:
بنگر چه درشتناک تيغ بر سرِ من آخته
آنکه باورِ بىدريغ در او بسته بودم.
اکنون که سراچهى اعجاز پسِ پشت مىگذارم
بجز آهِ حسرتى با من نيست:
تبرى غرقهى خون | |
بر سکوى باورِ بىيقين و |
باريکهى خونى که از بلنداى يقين جارىست