بر اين کناره تا کنارهى آمودريا
آبى مىگذشت که دگر نيست:
رودى که به روزگارانِ دراز سريد و از ياد شد
رودى که فرو خشکيد و بر باد شد.
آبى مىگذشت که دگر نيست:
رودى که به روزگارانِ دراز سريد و از ياد شد
رودى که فرو خشکيد و بر باد شد.
بر اين امواج تا رودبارانِ سند
زورقى مىگذشت که دگر نيست:
زورقى که روزى چند در خاطرهى نقش بست
وانگه به خرسنگى برآمد و در هم شکست.
بر اين زورق از بندرى به شهربندرى
زورقبانى پارو مىکشيد که دگر نيست:
پاروکشى که هر سفر شوريده دخترىش ديده به راه داشت
که اميدى مبهم نهالِ آرزوئى به دل مىکاشت.
بر اين رودِ پا در جاى
اميدى درخشيد که دگر نيست:
اميدِ سعادتى که پا بر جا مىنمود
ليکن در بسترِ خويش به جز خوابى گذرا نبود.