يکى کودکبودن | |
آه! |
يکى کودکبودن در لحظهى غرشِ آن توپِ آشتى
و گردشِ مهبوتِ سيبِ سرخ
بر آيينه.
يکى کودکبودن
در اين روزِ دبستانِ بسته
و خشخشِ نخستين برفِ سنگينبار
بر آدمکِ سردِ باغچه.
در اين روز بىامتياز
تنها | ||
مگر | ||
يکى کودکبودن. |