چيزى به جا نماند | |
حتا |
که نفرينى | |
بدرقهى راهام کند |
با اذانِ بىهنگامِ پدر | |
به جهان آمدم |
در دستانِ ماماچه پليدک
که قضا را | |
وضو ساخته بود. |
هوا را مصرف کردم
اقيانوس را مصرف کردم
سياه را مصرف کردم
خدا را مصرف کردم
و لعنتشدن را، بر جاى،
چيزى به جاى بِنماندم.