با خوشههاى ياس آمده بودىتاءييدِ حضورت |
| کس را به شانهبر |
| | بارى نمىنهاد. |
بلورِ سرانگشتانات که ده هِلالکِ ماه بود
در معرضِ خورشيد از حکايتِ مردى مىگفت
که صفاى مکاشفه بود
و هراس بيشهىِ غربت را
هجا به هجا |
| دريافته بود. |
مىخفتىمىآمديم و مىديديم |
| که جانات |
ترنمِ بىگناهىست
راست همچون سازى در توفانِ سازها
که تنها |
| به صداى خويش |
| | گوش نمىدهد: |
کلافى سر در خويش |
| گشوده مىشود، |
تغمهئى هوشربا
که جز در استدراکِ همهگان |
| خودى نمىنمايد. |
نگاهات نمىکرديم، دريغا!
به مايعى شيفته بوديم که در پسِ پشتِ حضورِ مهتابىات
حيات را |
| به کنايه در مىيافت. |
کى چنين برباليده بودى اى هِلالکِ ناخنهايت ده بار بلورِ حيات!
به کدام ساعتِ سعد
بر باليده بودى؟