آخرِ بازی

عاشقان
سرشکسته گذشتند،
شرم‌سارِ ترانه‌هایِ بی‌هنگامِ خويش.

و کوچه‌ها
بی‌زمزمه ماند و صدایِ پا.

سربازان
شکسته گذشتند،
 

خسته
 بر اسبانِ تشريح،
و لتّه‌هایِ بی‌رنگِ غروری
 نگون‌سار

بر نيزه‌های‌ِشان.

 

 
تو را چه سود
 فخر به فلک بر
  فروختن
هنگامی که
 هر غبارِ راهِ لعنت‌شده نفرين‌ات می‌کند؟

 

تو را چه سود از باغ و درخت
 

که با ياس‌ها
 به داس سخن‌گفته‌ای.

 

آن‌جا که قدم برنهاده‌باشی
 

گياه
 از رُستن تن‌می‌زند

چرا که تو
 

تقوایِ خاک و آب را
 هرگز

باورنداشتی.

 

فغان! که سرگذشتِ ما
سرودِ بی‌اعتقادِ سربازانِ تو بود
 
که از فتحِ قلعه‌یِ روسبيان
 بازمی‌آمدند.

 

باش تا نفرينِ دوزخ از تو چه سازد،
که مادرانِ سياه‌پوش
ــ داغدارانِ زيباترينِ فرزندانِ آفتاب و بادــ
 

هنوز از سجاده‌ها
 سر برنگرفته‌اند!

 

لندن، ۲۶ دیِ ۱۳۵۷

<< Previous Poem                   Next Poem >>