هجرانی

چه هنگام می‌زيسته‌ام؟
 
کدام مجموعه‌یِ پيوسته‌یِ روزها و شبان را
 من؟ــ
اگر اين آفتاب
 هم‌آن مشعلِ کال است
  بی‌شبنم و بی‌شفق

که نخستين سحرگاهِ جهان را آزموده‌است.

 

چه هنگام می‌زيسته‌ام؟
 

کدام باليدن و کاستن را
 من

که آسمانِ خودم
چترِ سرم نيست؟ــ

 

آسمانی از فيروزه‌یِ نيشابور
با رگه‌هایِ سبزِ شاخ‌ساران،
 

هم‌چون فريادِ واژگونِ جنگلی
 در درياچه‌يی،

آزاد و رها
 

هم‌چون آينه‌يی
 که تکثيرت می‌کند.

 

 
بگذار
 آفتابِ من
  پيرهن‌ام باشد
و آسمانِ من
 آن کهنه کرباسِ بی‌رنگ.

 

بگذار
بر زمينِ خود بايستم
بر خاکی از براده‌یِ الماس و رعشه‌یِ درد.

 

بگذار سرزمين‌ام را
 زيرِ پایِ خود احساس‌کنم

و صدایِ رويشِ خود را بشنوم:
 

رُپ رُپه‌یِ طبل‌هایِ خون را
 در چيتگر
و نعره‌یِ ببرهایِ عاشق را
 در ديلمان.

 

وگرنه چه هنگام می‌زيسته‌ام؟
کدام مجموعه‌یِ پيوسته‌یِ روزها و شبان را من؟

پرينستون، ۱۵ اسفندِ ۱۳۵۶

<< Previous Poem                   Next Poem >>