هنوز
در فکرِ آن کلاغام در درههایِ يوش:
در فکرِ آن کلاغام در درههایِ يوش:
با قيچییِ سياهاش
بر زردییِ برشتهیِ گندمزار
با خِشخشی مضاعف
از آسمانِ کاغذییِ مات | |
قوسی بريد کج، |
و رو به کوهِ نزديک
با غار غارِ خشکِ گلویاش | |
چيزی گفت |
که کوهها | ||
بیحوصله | ||
در زِلِّ آفتاب |
تا ديرگاهی آن را | |
با حيرت |
در کلّههایِ سنگیشان
تکرارمیکردند.
گاهی سوآلمیکنم از خود که | |
يک کلاغ |
با آن حضورِ قاطعِ بیتخفيف
وقتی | |
صلاتِ ظهر |
با رنگِ سوگوارِ مُصِرّش
بر زردییِ برشتهیِ گندمزاری بالمیکشد
تا از فرازِ چند سپيدار بگذرد،
با آن خروش و خشم | |
چه دارد بگويد |
با کوههایِ پير
کاين عابدانِ خستهیِ خوابآلود
در نيمروزِ تابستانی
تا ديرگاهی آن را با هم
تکرار کنند؟