هنوز در فکرِ آن کلاغ‌ام...

هنوز
در فکرِ آن کلاغ‌ام در دره‌هایِ يوش:

با قيچی‌یِ سياه‌اش
بر زردی‌یِ برشته‌یِ گندم‌زار
با خِش‌خشی مضاعف
 

از آسمانِ کاغذی‌یِ مات
 قوسی بريد کج،

 

و رو به کوهِ نزديک
 

با غار غارِ خشکِ گلوی‌اش
 چيزی گفت
که کوه‌ها
 بی‌حوصله
  در زِلِّ آفتاب
تا ديرگاهی آن را
 با حيرت

در کلّه‌هایِ سنگی‌شان
تکرارمی‌کردند.

 

 
گاهی سوآل‌می‌کنم از خود که
 يک کلاغ

با آن حضورِ قاطعِ بی‌تخفيف
 

وقتی
 صلاتِ ظهر

با رنگِ سوگوارِ مُصِرّش
بر زردی‌یِ برشته‌یِ گندم‌زاری بال‌می‌کشد
تا از فرازِ چند سپيدار بگذرد،
 

با آن خروش و خشم
 چه دارد بگويد

با کوه‌هایِ پير
کاين عابدانِ خسته‌یِ خواب‌آلود
در نيم‌روزِ تابستانی
تا ديرگاهی آن را با هم
تکرار کنند؟

 

شهريورِ ۱۳۵۴

<< Previous Poem                   Next Poem >>