سفر

به بانویِ صبر و ايثار
آنوش سرکيسيان کتز

 
خدای را
 مسجدِ من کجاست
  ای ناخدایِ من؟
در کدامين جزيره‌یِ آن آب‌گيرِ ايمن است
 که راه‌اش

از هفت دريایِ بی‌زنهار می‌گذرد؟

 

 
از تنگابی پيچاپيچ گذشتيم
 با نخستين شامِ سفر،

که مزرعِ سبزِ آبگينه بود.

 

 

و با کاهشِ شب
 ــکه پنداری
  در تنگه‌یِ سنگی
   جای
    خوش‌تر داشت‌ــ
به دريايی مرده درآمديم
 با آسمانِ سربی‌یِ کوتاه‌اش

که موج و باد را
به سکونی جاودانه
 

مسخ‌کرده‌بود و
 برآن

آفتابی رطوبت‌زده
 

که در فراخی‌یِ بی‌تصميمی‌یِ خويش
 سرگردانی‌می‌کشيد و

در ترديد ميانِ فرونشستن و برخاستن
 

به‌ولنگاری
 يلِه بود.

 

ما به‌سختی در هوایِ گنديده‌یِ طاعونی دم‌می‌زديم و عرق‌ريزان
 
در تلاشی نوميدانه
 پارومی‌کشيديم
بر پهنه‌یِ خاموشِ دريایِ پوسيده
 که سراسر
پوشيده ز اجسادی‌ست
 که چشمانِ ايشان
  هنوز
از وحشتِ توفانِ بزرگ
 برگشاده‌است

و از آتشِ خشمی که به هر جنبنده در نگاهِ ايشان است
نيزه‌هایِ شکن‌شکنِ تُندر
جستن‌می‌کند.

 

و تنگاب‌ها
و درياها.

تنگاب‌ها
و درياهایِ ديگر...

 

آن‌گاه به دريايی جوشان درآمديم
با گرداب‌هایِ هول
 
و خرسنگ‌هایِ تفته
 که خيزاب‌ها
  بر آن
   می‌جوشيد.

 

«ــ‌اينک دريایِ ابرهاست...
 اگر عشق نيست
 هرگز هيچ آدمی‌زاده را
 تابِ سفری اين‌چنين
 نيست!»

 

چنين گفتی
با لبانی که مدام
 

پنداری
 نامِ گُلی را
  تکرارمی‌کنند.

 

و از آن هنگام که سفر را لنگر برگرفتيم
اينک کلامِ تو بود از لبانی
که تکرارِ بهار و باغ است.

و کلامِ تو در جانِ من نشست
 

و من آن را
 حرف
  به حرف
   باز
    گفتم.

کلماتی که عطرِ دهانِ تو را داشت.

 

 

و در آن دوزخ
 ــکه آبِ گنديده
  دودکنان
  بر تابه‌هایِ تفته‌یِ سنگ
  می‌سوخت‌ــ
رطوبتِ دهان‌ات را
 از هر يکانِ حرف
  چشيدم.

و تو به چرب‌دستی
 

کشتی را
 بر دريایِ دمِه‌خيزِ جوشان
  می‌گذرانيدی.

 

و کشتی
با سنگينی‌یِ سيّال‌اش،
 

با غژّاغژِّ دگل‌هایِ بلند
 ــکه از بارِ غرورِ بادبان‌ها پست می‌شدــ

 

در گذارِ از ديوارهایِ پوکِ پيچان
 

به کابوسی می‌مانست
 که در تبی سنگين
  می‌گذرد.

 

اما
 
چندان که روزِ بی‌آفتاب
 به زردی نشست،
از پسِ تنگابی کوتاه
 راه
  به دريايی ديگر برديم
   که به پاکی
گفتی
 زنگيان
غمِ غربت را در کاسه‌یِ مرجانی‌یِ آن گريسته‌اند و
 من اندوه ايشان را و
  تو اندوهِ مرا.

 

 
و مسجدِ من
 در جزيره‌يی‌ست
  هم از اين دريا.

اما کدامين جزيره، کدامين جزيره، نوحِ من ای ناخدایِ من؟
تو خود آيا جست‌وجویِ جزيره را
 

از فرازِ کشتی
 کبوتری پروازمی‌دهی؟

يا به گونه‌يی ديگر؟ به راهی ديگر؟
ــکه در اين دريابار
همه چيزی
به صداقت
 

از آب
 تا مهتاب
  گسترده‌است،
و نقره‌یِ کدرِ فلسِ ماهيان
 در آب

ماهی ديگرست
 

در آسمانی
 باژگونه‌ــ

 

 

در گستره‌یِ خلوتی ابدی
در جزيره‌یِ بکری فرودآمديم.
گفتی

 

«ــاينت سفر که با مقصود فرجاميد:
 سختينه‌يی به سرانجامی خوش!»

 

و به‌سجده
 من

پيشانی برخاک‌نهادم.

 

 
خدای را
 ناخدایِ من!
  مسجدِ من کجاست؟

در کدامين دريا
کدامين جزيره؟ــ

 

آن‌جا که من از خويش برفتم تا در پایِ تو سجده‌کنم
و مذهبی عتيق را
چونان موميايی‌شده‌يی از فراسوهایِ قرون
به وِردگونه‌يی
جان‌بخشم.

مسجدِ من کجاست؟

 

با دست‌هایِ عاشق‌ات
 آن‌جا

مرا
مزاری بنا کن!

آذرِ ۱۳۴۴

<< Previous Poem                   Next Poem >>