خدای را | ||
مسجدِ من کجاست | ||
ای ناخدایِ من؟ |
در کدامين جزيرهیِ آن آبگيرِ ايمن است | |
که راهاش |
از هفت دريایِ بیزنهار میگذرد؟
از تنگابی پيچاپيچ گذشتيم | |
با نخستين شامِ سفر، |
که مزرعِ سبزِ آبگينه بود.
و با کاهشِ شب | ||||
ــکه پنداری | ||||
در تنگهیِ سنگی | ||||
جای | ||||
خوشتر داشتــ |
به دريايی مرده درآمديم | |
با آسمانِ سربییِ کوتاهاش |
که موج و باد را
به سکونی جاودانه
مسخکردهبود و | |
برآن |
آفتابی رطوبتزده
که در فراخییِ بیتصميمییِ خويش | |
سرگردانیمیکشيد و |
در ترديد ميانِ فرونشستن و برخاستن
بهولنگاری | |
يلِه بود. |
در تلاشی نوميدانه | |
پارومیکشيديم |
بر پهنهیِ خاموشِ دريایِ پوسيده | |
که سراسر |
پوشيده ز اجسادیست | ||
که چشمانِ ايشان | ||
هنوز |
از وحشتِ توفانِ بزرگ | |
برگشادهاست |
و از آتشِ خشمی که به هر جنبنده در نگاهِ ايشان است
نيزههایِ شکنشکنِ تُندر
جستنمیکند.
و درياها.
تنگابها
و درياهایِ ديگر...
با گردابهایِ هول
و خرسنگهایِ تفته | |||
که خيزابها | |||
بر آن | |||
میجوشيد. |
«ــ | اينک دريایِ ابرهاست... |
اگر عشق نيست | |
هرگز هيچ آدمیزاده را | |
تابِ سفری اينچنين | |
نيست!» |
چنين گفتی
با لبانی که مدام
پنداری | ||
نامِ گُلی را | ||
تکرارمیکنند. |
و از آن هنگام که سفر را لنگر برگرفتيم
اينک کلامِ تو بود از لبانی
که تکرارِ بهار و باغ است.
و کلامِ تو در جانِ من نشست
و من آن را | ||||
حرف | ||||
به حرف | ||||
باز | ||||
گفتم. |
کلماتی که عطرِ دهانِ تو را داشت.
و در آن دوزخ | ||
ــ | که آبِ گنديده | |
دودکنان | ||
بر تابههایِ تفتهیِ سنگ | ||
میسوختــ |
رطوبتِ دهانات را | ||
از هر يکانِ حرف | ||
چشيدم. |
و تو به چربدستی
کشتی را | ||
بر دريایِ دمِهخيزِ جوشان | ||
میگذرانيدی. |
و کشتی
با سنگينییِ سيّالاش،
با غژّاغژِّ دگلهایِ بلند | |
ــکه از بارِ غرورِ بادبانها پست میشدــ |
در گذارِ از ديوارهایِ پوکِ پيچان
به کابوسی میمانست | ||
که در تبی سنگين | ||
میگذرد. |
چندان که روزِ بیآفتاب | |
به زردی نشست، |
از پسِ تنگابی کوتاه | |||
راه | |||
به دريايی ديگر برديم | |||
که به پاکی |
گفتی | |
زنگيان |
غمِ غربت را در کاسهیِ مرجانییِ آن گريستهاند و | ||
من اندوه ايشان را و | ||
تو اندوهِ مرا. |
و مسجدِ من | ||
در جزيرهيیست | ||
هم از اين دريا. |
اما کدامين جزيره، کدامين جزيره، نوحِ من ای ناخدایِ من؟
تو خود آيا جستوجویِ جزيره را
از فرازِ کشتی | |
کبوتری پروازمیدهی؟ |
يا به گونهيی ديگر؟ به راهی ديگر؟
ــکه در اين دريابار
همه چيزی
به صداقت
از آب | ||
تا مهتاب | ||
گستردهاست، |
و نقرهیِ کدرِ فلسِ ماهيان | |
در آب |
ماهی ديگرست
در آسمانی | |
باژگونهــ |
در جزيرهیِ بکری فرودآمديم.
گفتی
«ــ | اينت سفر که با مقصود فرجاميد: |
سختينهيی به سرانجامی خوش!» |
و بهسجده | |
من |
پيشانی برخاکنهادم.
خدای را | ||
ناخدایِ من! | ||
مسجدِ من کجاست؟ |
در کدامين دريا
کدامين جزيره؟ــ
آنجا که من از خويش برفتم تا در پایِ تو سجدهکنم
و مذهبی عتيق را
چونان موميايیشدهيی از فراسوهایِ قرون
به وِردگونهيی
جانبخشم.
مسجدِ من کجاست؟
با دستهایِ عاشقات | |
آنجا |
مرا
مزاری بنا کن!