مرگِ ناصری

 
با آوازی يک‌دست
 يک‌دست
دنباله‌یِ چوبينِ بار
 در قفای‌اش

خطی سنگين و مرتعش
بر خاک می‌کشيد.

 

«ــ تاجِ خاری بر سرش بگذاريد!»

و آوازِ درازِ دنباله‌یِ بار
 

در هذيانِ دردش
 يک‌دست

رشته‌يی آتشين
می‌رِشت.

«ــ شتاب کن ناصری، شتاب کن!»

از رحمی که در جانِ خويش يافت
سبک شد
 

و چونان قويی
 مغرور

در زلالی‌یِ خويشتن نگريست،

«ــ تازيانه‌اش بزنيد!»

رشته‌یِ چرم‌باف
فرود آمد،
 

و ريسمانِ بی‌انتهایِ سرخ
 در طولِ خويش

از گرهی بزرگ
برگذشت.

«ــ شتاب کن ناصری، شتاب کن!»

 

از صفِ غوغایِ تماشاييان
 العازر

گام‌زنان راهِ خود گرفت
دست‌ها
 

در پسِ پشت
 به‌هم‌درافکنده،

 

و جان‌اش را از آزارِ گرانِ دِينی گزنده
آزاد يافت:

«ــ مگر خود نمی‌خواست، ورنه می‌توانست!»

 

آسمانِ کوتاه
 به‌سنگينی
بر آوازِ رو در خاموشی‌یِ رحم
 فروافتاد.
سوگ‌واران
 به خاک‌پشته برشدند

و خورشيد و ماه
 

به‌هم
 برآمد.

7 بهمن 1344

<< Previous Poem                   Next Poem >>