جادوىِ تراشى چربدستانه
خاطرهء پادرگريزِ شبِ عشقى کامياب را |
| که کجا بود و چه وقت |
به بودن و ماندن |
| اصرار مىکند |
بر آبگينهء اين جام فاخر |
| که در آن |
ماهىِ سرخ |
| به فراغت |
گامهاى فرصت کوتاهش را
چنان چون جرعهء زهرى کشتيار
از پنجره |
| من |
| | در بهار مىنگرم |
که عروس سبز را
از طلسم خواب چوبينش
بيدار مىکند.
و دستکوک هايى چنين عجول
که اين جمع پريشان را |
| به خيره |
پيوندى نابسامان |
| در کار مىکند: |
من و جام خاطره را، و بهار را
و ماهى سرخ را |
| که چونان «نقطهء پايانى» رنگين و مذهب |
فرجام بىحاصل تبار تزئينى خود را
اصرار مىکند.