لوح

چون ابرِ تيره گذشت
در سايه‌یِ کبودِ ماه
ميدان را ديدم و کوچه‌ها را،
که‌هشت‌پايی‌راماننده‌بودازهرجانبی‌پايی‌به‌خسته‌گی‌رهاکرده
به گودابی تيره.

و بر سنگ‌فرشِ سرد
 

خلق ايستاده‌بود
 به‌انبوهی.

 

 

و با ايشان
 انتظارِ ديرپای

به ياءس و به خسته‌گی می‌گراييد.

 

و هر بار
 

بی‌قراری‌یِ انتظار
 که بر جمعِ ايشان می‌جنبيد
  چنان بود

که پوستِ حيوان را لرزشی افتاده‌است
از سردی‌یِ گذرایِ آب
يا خود از خارشی.

 

 
من از پلکانِ تاريک
 به‌زيرآمدم
با لوحِ غبارآلوده
 بر کف.

 

و بر پاگردِ کوچک
 ايستادم
  که به نيم نيزه به ميدان سر بود.
و خلق را ديدم
 به‌انبوهی
که حجره‌ها را همه
 گرد بر گردِ ميدان
  انباشته‌بودند

هم از آن گونه که صحن را،
 

و دنباله‌یِ ايشان
 در قالبِ هر معبر که به ميدان می‌پيوست

تا مرزِ سايه‌ها و سياهی
ممتد می‌شد
و چنان مرکّبِ آب‌ديده
 

در ظلمت
 نشت‌می‌کرد
و با ايشان
 انتظار بود و سکوت
  بود.

 

پس لوحِ گِلين را بلند
 بر سرِ دست
  گرفتم

و به جانبِ ايشان فريادبرداشتم:

 

 

«ــ
‌همه هر چه هست
 اين است و
  در آن فراز
 
به جز اين هيچ
 نيست.
 
لوحی‌ست کهنه
 بسوده
  که اينک!
   بنگريد!
 که اگرچند آلوده‌یِ چرک و خونِ بسی جراحات است
 
از رحم و دوستی سخن می‌گويد و
 پاکی.»

 

خلق را گوش و دل اما
 با من نبود

و چنان بود که گفتی
 

از چشم‌به‌راهی
 با ايشان
  سودی هست و
   لذتی.

 

در خروش آمدم که
 «ــريگی اگر خود به پوزار نداريد

انتظاری بيهوده می‌بريد.
 

پيغامِ آخرين
 همه اين است!»

 

فرياد برداشتم:
 

«ــ
شد آن زمانه که بر مسيحِ مصلوبِ خويش به‌مويه می‌نشستيد
 
که اکنون
 هر زن
  مريمی است
و هر مريم را
 عيسايی بر صليب است،
  بی‌تاجِ خار و صليب و جُل‌جُتا

بی‌پيلات و قاضيان و ديوان عدالت.ــ
 

 

عيسايانی همه هم‌سرنوشت
عيسايانی يک‌دست
با جامه‌ها همه يک‌دست
و پاپوش‌ها و پاپيچ‌هايی يک دست‌ــ‌هم بدان قرارــ
و نان و شوربايی به‌تساوی
[که برابری، ميراثِ گران‌بهایِ تبارِ انسان است، آری!]
 

و اگر تاجِ خاری نيست
 خُودی هست که بر سر نهيد
و اگر صليبی نيست که بر دوش کشيد
 تفنگی هست،

 

[اسبابِ بزرگی
همه آماده!]

و هر شام
چه بسا که «شامِ آخر»است
و هر نگاه
ای بسا که نگاهِ يهودايی.

 

اما به جست‌وجویِ باغ
 پای
  مفرسای
که با درخت
 بر صليب
  ديدارخواهی‌کرد،

هنگامی که رويایِ انسانيت و رحم
 

در نظرگاه‌ات
 چونان مِهی
  نرم و سبک‌خيز
   بپراکند

 

و صراحتِ سوزانِ حقيقت
چون خنجرکانِ آفتابِ کوير
به چشمان‌ات اندر خلد
و دريابی که چه شوربختی! چه شوربختی!
که کم‌تر مايه‌ايت کفايت بود
تا بيش‌ترين بخت‌ياری را احساس کنی:
سلامی به‌صفا
و دستی به‌گرمی
و لب‌خندی به‌صداقت.
و خود اين اندک‌مايه تو را فراهم‌نيامد!
نه
 

به جست‌وجویِ باغ
 پای
  مفرسای

که مجالِ دعايی و نفرينی نيست
 

نه بخششی و
 نه کينه‌يی.
و دريغا که راهِ صليب
 ديگر

 

نه راهِ عروجِ به آسمان
 

که راهی به جانبِ دوزخ است و
 سرگردانی‌یِ جاودانه‌یِ روح.»

 

 
من در تبِ سنگينِ خويش فريادمی‌کشيدم و
 خلق را

گوش و دل امّا به من نبود.
 

خبرم بود که اينان
 نه لوحِ گِلين
  که کتابی را انتظارمی‌کشند

و شمشيری را
 

و گزمه‌گانی را که بر ايشان بتازند
 با تازيانه و گاوسر،

و به زانوشان درافکنند
 

در مقدمِ آن کو
 از پلکانِ تاريک به‌زيرآيد
  با شمشير و کتاب.

 

پس من بسيار گريستم
ــ و هر قطره‌یِ اشکِ من حقيقتی بود
 

هر چند که حقيقت
 خود
  کلمه‌يی بيش نيست.ــ
گويی من
 با گريستنی از اين‌گونه
حقيقتی ماءيوس را
 تکرارمی‌کردم.

آه
اين جماعت
 

حقيقتِ خوف انگيز را
 تنها
  در افسانه‌ها می‌جويند
وخود از اين‌روست که شمشير را
 سلاحِ عدلِ جاودانه می‌شمرند،

چرا که به روزگارِ ما
شمشير
سلاحِ افسانه‌هاست.

 

نيز از اين‌روی
 

تنها
 شهادتِ آن‌کس را پذيره‌می‌شوند به راهِ حقيقت،

که در برابرِ «شمشير»
 

از سينه‌یِ خود
 سپری کرده‌باشد.

 

گويی شکنجه را و رنج و شهادت را
ــکه چيزی سخت ديرينه‌سال است‌ــ
با ابزارِ نو نمی‌پسندند
ورنه
آن‌همه جان‌ها که به آتشِ باروت سوخت؟!ــ
ورنه
آن همه جان‌ها، که از ايشان
تنها
 

سايه‌یِ مبهمی به‌جای‌ماند
 از رقمی

در مجموعه‌یِ خوف انگيزِ کرورها و کرورها؟!ــ

آه
اين جماعت
 

حقيقت را
 تنها در افسانه‌ها می‌جويند
يا آن که
 حقيقت را

افسانه‌يی بيش نمی‌دانند.

 

و آتشِ من در ايشان نگرفت
 
چرا که درباره‌یِ آسمان
 سخنِ آخرين را گفته‌بودم

بی‌آن‌که خود از آسمان
 

نامی
 به زبان آورده باشم.

16 بهمن 1343

<< Previous Poem                   Next Poem >>