خود آيا تابتان هست که پاسخى درخور بشنويد؟
از ابهام و | ||
هر آنچه شعر را | ||
در نظرگاه شما |
به زعم شما | |
به معمائى مبدل مىکند. |
اما راستى را
از آن پيشتر
رنج شما از ناتوانائى خويش است | |
در قلمروِ«دريافتن»؛ |
که اينجاى اگر از«عشق» سخنى مىرود
عشقى نه از آنگونه است | |
کهتان به کار آيد، |
و گر فرياد و فغانى هست
همه فرياد و فغان از نيرنگ است و فاجعه.
خود آيا در پىِ دريافت چيستيد
شما که خود | |
نيرنگيد و فاجعه |
و لاجرم از خود | ||
به ستوه | ||
نه؟ |
خود آيا تاب تان هست
که پاسخى | به درستى بشنويد |
به درشتى بشنويد؟ |
هنگامى که هر برهوت | |
بستانى شد و باغى. |
و هرزابهها | ||
هر يک | ||
راهىِ برکهئى شد |
چرا که آدمى
طرح انگشتانش را
با طبيعت در ميان نهاده بود.
از کدامين فرقهايد؟ | |
بگوئيد، |
شما که فرياد برمىداريد!ـ
به جز آن که سرکوفتگانِ بستهدست را، به وقاحت
در سايهء ظفرمندان | |
رجزى بخوانيد، |
يا که در معرکهء جدال
از بام بلند خانهء خويش | |
سنگپارهئى بپرانيد |
تا بر سر کدامين کس فرود آيد.
که اگر چه ميداندارِ هر مِيدانيد،
نه کسى را به صداقت ياريد
نه کسى را به صراحت دشمن مىداريد.
از کدامين فرقهايد؟ | |
بگوئيد، |
شما که پرستار انسان باز مىنمائيد!ـ
کدامين داغ | ||
بر چهرهء خاک | ||
از دستکارِ شماست ؟ |
يا کدامين حجرهء اين مدرسه؟
خو کردهايد و ديگر | |
راهى به جز اينتان نيست |
که از بد و خوب | |
همچنان |
هر چيز را آينهئى کنيد،
تا با مِلاک زيبائىِ صورت و معناتان
گرد بر گرد خويش
هر آنچه را که نه از شماست
به حساب زشتىها
خطى به جمعيت خاطر بتوانيد کشيد و به اطمينان،
چرا که خو کردهايد و ديگر | |
به جز اينتان راهى نيست |
که وجود خويشتن را نقطهء آغاز راهها و زمانها بشماريد.
کردهها را
با کردههاى خويش بسنجيد و گفتهها را
با گفتههاى خويش...
لاجرم به خود مىپردازيد
آنگاه که من به خود پردازم؛
و حماسهئى از شجاعت خويش آغاز مىکنيد
آنگاه من | |
دستاندرکار شوم حتى |
که نقطهء پايان را
بر اين تکرار ابلهانهء بامداد و شام بگذارم
و ديگر
راى تقدير را
به انتظار نمانم.
دردىست ،
با اين همه دردىست | |
دردىست |
تصور نقاب اندوهى که به رخساره مىگذاريد
هنگامى که به بدرقهء لاشهء ناتوانى مىآئيد
که روزهايش را همه
با زباله و ژنده جلپاره | |
به زبالهدانى بوناک زيست |
چونان الماسدانهئى
که يکى غارتى به نهان برده باشد.
غزل نيست | |
که حماسهئىست ، |
هر چيز را | ||
صورت حال | ||
باژگونه خواهد بود: |
زندان | |
باغِ آزاده مردم است |
و شکنجه و تازيانه و زنجير
نه وهنى به ساحت آدمى | |
که معيار ارزش هاى اوست. |
کشتار | |||
تقدس و زهد است و | |||
مرگ | |||
زندگىست. |
و آن که چوبهء دار را بيالايد
با مرگى شايستهء پاکان
به جاودانگان | |
پيوستهاست. |
{brace}
آنجا که عشق | ||
غزل نه | ||
حماسه است |
هر چيز را | ||
صورت حال | ||
باژگونه خواهد بود: |
رسوائى | |
شهامت است و |
سکوت و تحمل | |
ناتوانى. |
از شهرى سخن مىگويم که در آن، شهر خدائيد!
ديرى با من سخن به درشتى گفتيد،
خود آيا به دو حرف تاب تان هست؟
تاب تان هست؟