چندان که هياهوى سبزِ بهارى ديگر
از فراسوى هفتهها به گوش آمد،
از فراسوى هفتهها به گوش آمد،
با برف کهنه | |
که مىرفت |
از مرگ | ||
من | ||
سخن گفتم. |
و چندان که قافله در رسيد و بار افکند
و به هر کجا | |
بر دشت |
از گيلاس بنان | |
آتشى عطرافشان برافروخت، |
با آتشدان باغ
از مرگ | ||
من | ||
سخن گفتم. |
غبارآلود و خسته
از راه دراز خويش | ||
تابستان پير | ||
چون فراز آمد |
در سايهگاه ديوار
به سنگينى | |
يله داد |
و کودکان | ||
شادىکنان | ||
گرد بر گردش ايستادند |
تا به رسم ديرين
خورجين کهنه را | |
گره بگشايد |
و جيب و دامن ايشان را همه
از گوجهء سبز و | ||
سيب سرخ و | ||
گردوى تازه بياکند. |
پس
من مرگ خويشتن را رازى کردم و
او را | |
محرم رازى؛ |
و بااو
از مرگ | ||
من | ||
سخن گفتم. |
و با پيچک
که بهارخوابِهر خانه را | ||
استادانه | ||
تجيرى کرده بود، |
و با عطش
که چهرهء هر آبشار کوچک | ||
از آن | ||
آرايهئى ديگرگونه داشت |
از مرگ | ||
من | ||
سخن گفتم. |
به هنگام خزان | |
از آن |
با چاه | |
سخن گفتم، |
و با ماهيان خردِ کاريز
که گفت و شنودِ جاودانهشان را | |
آوازى نيست ، |
و با زنبور زرينى
که جنگل را به تاراج مىبرد
و عسلفروش پير را | |
مىپنداشت |
که بازگشت او را | |
انتظارى مىکشد. |
و از آن با برگ آخرين سخن گفتم
که پنجهء خشکش | ||
نوميدانه | ||
دستاويزى مىجست |
در فضائى
که بىرحمانه
تهى بود.
و چندان که خش خش سپيد زمستانى ديگر
از فراسوى هفتههاى نزديک | |
به گوش آمد |
و سمور و قمرى
آسيمهسر | ||
از لانه و آشيانهء خويش | ||
سرکشيدند، |
با آخرين پروانهء باغ
از مرگ | ||
من | ||
سخن گفتم. |
من مرگ خويشتن را
با فصلها در ميان نهادم و | |
با فصلى که مىگذشت ؛ |
من مرگ خويشتن را
با برفها در ميان نهادم و | |
با برفى که مىنشست ؛ |
با پرندهها و
با هر پرنده که در برف
در جست جوى چينهئى بود.
با کاريز و
با ماهيان خاموشى.
من مرگ خويشتن را با ديوارى در ميان نهادم
که صداى مرا | ||
به جانب من | ||
بازپس نمىفرستاد. |
چرا که مىبايست
تا مرگ خويشتن را | |
من |
نيز | ||
از خود | ||
نهان کنم. |