که از نمک دريا و سياهى شبانگاهى سرشار بود | |
بازايستاديم؛ |
تکيده
زبان در کام کشيده،
از خود رميدگانى در خود خزيده
به خود تپيده،
خسته
نفس پس نشسته | |
به کردارِ از راه ماندگان. |
در ظلمت لبشورِ ساحل
به هجاى مکرر موج گوش فرا داديم.
و درين دم
سايهء توفان | ||
اندک اندک | ||
آئينهء شب را کدر مىکرد. |
در آوارِ مغرورانهء شب
آوازى برآمد
که نه از مرغ بود و | |
نه از دريا، |
و در اين هنگام
زورقى شگفت انگيز | ||
با کنارهء بىثبات مهآلود | ||
پهلو گرفت |
که خود از بستر و تابوت
آميزهئى وهمانگيز بود.
همه حاکميت بود و فرمان بود
که گفتى
پرواى بىتابى سيماب آساى موج و خيزابش نيست.
نه زورقى بر گسترهء دريا
که پنداشتى | |||
کوهىست | |||
استوار | |||
به پهنهء دشتى؛ |
و در دل شب قيرين
چندان به صراحت آشکار بود
که فرمان ظلمت را | |
پنداشتى |
در مقام او | |
اعتبار نيست |
و چالاک | |
بدانگونه مىخزيد. |
که تابوتىست | ||
پنداشتيش | ||
بر هزاران دست. |
پدرم | |
زورقبان را آواز داد |
و او را | |||
در صدا | |||
نه اميدى بود و | |||
نه پرسشى؛ |
پنداشتى | |
که فريادش |
نه خطابى
که پاسخى است.
و پاسخ زورقبان را شنيدم
بر زمينهء امواج همهمهگر،
که صريح و برنده
به فرمانى مىمانست.
آنگاه پاروى بلند را | ||
که به داسى مانندهتر بود | ||
بر کف زورق نهاد |
و بىآن که به ما در نگرد
با ما چنين گفت :
«ـ | تنها يکى. |
آنکه خستهتر است.» |
و صخرههاى ساحل | |
گرد بر گرد ما |
سکوت بود و پذيرش بود.
و بر تاسِ باژگونه
از آن پيش تر | ||
که سايهء توفان | ||
صيقلِ نيلگونه را کدر کند، |
آرامِش هشيارگونه چنان بود | ||
که گفتى | ||
خود از ازل |
وسوسهء نسيمى هرگز | |
در فواصل اين آفاق |
به پرسهگردى | |
برنخاسته است. |
به جانب زورقبان | |
فرياد کرد: |
«ـاينک | ||
دو تنيم | ||
ما |
هر دو سخت | |
کوفته |
چرا که سراسر اين ناهمواره را | ||
به پاى | ||
درنوشتهايم |
خود در شبى اينگونه
بيگانه با سحر
[که در اين ساحل پرت
همه چيزى | |
به آفتاب بلند |
عصيان کرده است.]
بارىـ
و از پايان اين سفر
ما را | ||
هم از نخست | ||
خبر بود. |
و اين باخبرى را | ||
معنا | ||
پذيرفتن است، |
که دانستهايم و
گردن نهادهايم.
و به سربلندى اگر چند
در نبردى اين گونه موهن و نابشايست
به استقامت | |
پاى افشردهايم |
[چونان باروى بلندِ دژى در محاصره
که به پايدارى
پاى | |
مىفشارد]، |
ديگر اکنون
ما را
تاب تحمل خويشتن نيست.
قلمرو سرافرازى ما
هم در اين ساحل ويران بود،
دريغا | |
که توان و زمان ما |
در جنگى چنين ذلت خيز | |
به سر آمد. |
و کنون
از آن که چون روسبيان وازده | ||
با تن خويش | ||
همبستر شويم |
نفرت مىکنيم و
دلازردگى مىکشيم.
در اين ويرانهء ظلمت | |
ديگر |
تاب بازماندمان نيست.»
زورقبان ديگرباره گفت:
«ـ | تنها يکى |
آن که خستهتر است. | |
دستور | |
چنين است.» |
و پلاس ژندهئى را که بر شانههاى استخوانيش افتاده بود بر سر کشيد،
گفتى از مهمى که بر پهنهء درياى گنديدهء بىتاب آماس مىکرد
آزار
مىبرد.
و در اين هنگام نگاه من از تاروپود ظلمت گذشت
و در رخسارهء او نشست
و ديدم که چشمخانهايش از چشم و از نگاه تهى بود
و قطرههاى خون | |
از حفرههاى تاريک چشمش |
بر گونههاى استخوانى وى فرو مىچکيد.
و غرابى را که بر شانهء زورقبان نشسته بود
چنگ و منقار
خونين بود.
و گرد بر گرد ما
در موجکوب پست ساحلى
هر خرسنگ | |
سکوت پذيرشى بود. |
پدرم ديگر بار
به سخن درآمد و | |
اين بار |
ديگر چنان که گفتى او خود مخاطب خويش استـ:
«ـ | کاهش |
کاهيدن | |
کاستن | |
از درون کاستن...» |
شگفتآمدم که سپاهيمردى دست به شمشير
عيار الفاظ را | |
چهگونه |
در سنجش قيمت مفهوم هر يک
به محک مىتواند زد!
و او | ||
هم از آنگونه | ||
با خود بود: |
«ـ | کاستن |
از درون کاستن | |
کاسه | |
کاسهئى در خود کردن | |
چاهى در خود زدن | |
چاه | |
و به خويش اندرشدن | |
به جست وجوى خويش... |
آرى | |||
هم از اينجاست | |||
فاجعه | |||
کاغاز مىشود: |
به خويش اندرشدن
و سرگردانى | |
در قلمرو ظلمت. |
و نيکبختىـ
دردا
دردا
دردا | |
که آن نيز |
خود | |
سرگردانى ديگرىست |
در قلمروى ديگر:
ميان دو قطب حمق | |
و وقاحت.» |
پس دشنامى تلخ به زبان آورد و فرياد کرد:
«ـ | گرچه در اين دامچالهء تقدير اميد سپيدهدمى نيست،از براى آنکس که |
فاتح جنگى ارزان و وهنآميز است |
سپيدهدمان
خطرىست
بس عظيم:
شناخته شدن
و بر سرِ دست ها و زبانها گشتن،
و غريو خلق
که«ـ | آنک فاتح |
آنک سردار فاتح!» |
که اگر شرمساريش از خلق نباشد
بارى شرمسارى از خود چه تواند کرد!
لاجرم از آن پيش تر که شب به سپيدى گرايد
مىبايد
تا ازين لجهء خوف و پريشانى | |
بگذرم.» |
آنگاه به زورق درآمد
که آميزهئى وهمانگيز | ||
از بستر و تابوت | ||
بود و |
پرواى بىتابى سيماب آساى موج و خيزابش نه.
پس پهنهء پارو
بر تهيگاه آب | |
تکيهکرد |
و زورق | |
به چالاکى |
بر درياى تيره سريد،
چالاک و سبکخيز | |
از آنگونه |
که تابوتىست | ||
پنداشتيش | ||
بر هزاران دست... |
من
تنها و حيرت زده ماندم
بر موجکوب پست | |
که گرد بر گرد آن |
هر خرسنگ | |
سکوتى بود و پذيرشى بود. |
و در ظلمت دمافزون ساحلِ مهگير
که از هجاهاى مکرر امواج انباشته بود
چشم بر زورق رعب انگيز | |
دوختم |
که اميدى از دست جسته را مىمانست
و به استوارى | ||
کوهى را ماننده بود | ||
بر پهنهء دشتى |
و پرواى بىتابى سيمابگونهء موج و خيزابش نبود.
با من | |
سخنى نگفت |
حتى | ||
دستى به وداع | ||
بر نياورد |
و حتى
به وداع
نگاهى
به جانب من | |
نکرد. |
کوهى بود گوئى
يا صخرهئى پاياب | |
بر ساحلى بلند، |
و از ما دو کس
آن يک که بر آبِ بىتابِ دريا مىگذشت
نه او | |
که من بودم. |
و در اين هنگام زورقى لنگر گسيخته را مىمانستم
که بر سرگردانى جاودانهء خويش | |
آگاه است، |
نيز بدين حقيقت خوف انگيز
که آگاهى
در لغت | ||
به معنى گردن نهادن است و | ||
پذيرفتن. |
که نه از مرغ بود و نه از دريا.
و بارِ خستگى تبار خود را همه | |
من |
بر شانههاى فروافتادهء خويش
احساس کردم.