غزلی در نتوانستن

از دست‌هایِ گرمِ تو
کودکانِ تواءمان آغوشِ خويش
سخن‌ها می‌توانم گفت
غمِ نان اگر بگذارد.

 

نغمه در نغمه در افکنده
ای مسيحِ مادر، ای خورشيد!
از مهربانی‌یِ بی‌دريغِ جان‌ات
با چنگِ تمامی‌ناپذيرِ تو سرودها می‌توانم‌کرد
غمِ نان اگر بگذارد.

 

رنگ‌ها در رنگ‌ها دويده،
از رنگين‌کمانِ بهاری‌یِ تو
که سراپرده در اين باغِ خزان‌رسيده برافراشته‌است
نقش‌ها می‌توانم‌زد
غمِ نان اگر بگذارد.

 

 
چشمه‌ساری در دل و
 آب‌شاری در کف،
آفتابی در نگاه و
 فرشته‌يی در پيراهن،

از انسانی که تويی
قصه‌ها می‌توانم کرد
غمِ نان اگر بگذرد.

 

13 دي 1343

<< Previous Poem                   Next Poem >>