شبانه

 
با گياهِ بيابان‌ام
 خويشی و پيوندی نيست

خود اگر چه دردِ رُستن و ريشه کردن با من است و هراسِ بی‌بار و بری.
 

و در اين گلخنِ مغموم
 پادرجای
  چنان‌ام

که مازویِ پير
بندی‌یِ دره‌یِ تنگ.

 

و ريشه‌هایِ فولادم
 در ظلمتِ سنگ

مقصدی بی‌رحمانه را
جاودانه در سفرند.

 

 
مرگِ من سفری نيست،
 هجرتی‌ست

از وطنی که دوست نمی‌داشتم
به خاطرِ نامردمان‌اش.

 

خود آيا از چه هنگام اين‌چنين
 

آيينِ مردمی
 از دست
  بنهاده‌ايد؟

 

 
پرِ پرواز ندارم
 اما

دلی دارم و حسرتِ دُرناها.

 

و به هنگامی که مرغانِ مهاجر
 

در درياچه‌یِ ماه‌تاب
 پارومی‌کشند،

خوشا رها کردن و رفتن!
 

خوابی ديگر
 به مردابی ديگر!
خوشا ماندابی ديگر
 به ساحلی ديگر
  به دريايی ديگر!

خوشا پرکشيدن، خوشا رهايی،
خوشا اگر نه رها زيستن، مردن به رهايی!

 

آه، اين پرنده
در اين قفسِ تنگ
نمی‌خواند.

 

نهادِتان، هم به وسعتِ آسمان است
از آن پيش‌تر که خداوند
ستاره و خورشيدی بيافريند.

برده‌گان‌تانِ را همه بفروخته‌ايد
 

که برده‌داری
 نشانِ زوال و تباهی است،
و کنون به پيروزی
 دست به دست می‌تکانيد

که از طايفه‌یِ برده‌داران نِه‌ايد [آفرين‌ِتان!]
 

و تجارتِ آدمی را
 ننگی می‌شماريد.

 

خدای را از چه هنگام اين‌چنين
آيينِ مردمی
 

از دست
 بنهاده‌ايد؟

 

بندم خود اگرچه بر پای نيست
سوزِ سرودِ اسيران با من است،
و اميدی خود به رهايی‌ام ار نيست
دستی هست که اشک از چشمان‌ام می‌سترد،
و نويدی خود اگر نيست
تسلايی هست.

 

چرا که مرا
 ميراثِ محنتِ روزگاران
تنها
 تسلایِ عشقی‌ست

که شاهينِ ترازو را
به جانبِ کفه‌یِ فردا
خم‌می‌کند.

 

9 دي 1343

<< Previous Poem                   Next Poem >>