مرا میبايد که در اين خمِ راه
در انتظاری تابسوز
سايهگاهی به چوب و سنگ برآرم،
در انتظاری تابسوز
سايهگاهی به چوب و سنگ برآرم،
چرا که سرانجام | |
اميد |
از سفری بهديرانجاميده بازمیآيد.
به زمانی اما | ||
ای دريغ! | ||
که مرا |
بامی بر سر نيست
نه گليمی به زير پای.
از تابِ خورشيد | |
تفتيدن را |
سبويی نيست
تا آباش دهم،
و بر آسودن از خستهگی را
بالينی نه | |
که بنشانماش. |
مسافرِ چشم به راهیهایِ من | ||
بیگاهان | ||
از راه بخواهدرسيد. |
ای همهی اميدها
مرا به برآوردنِ اين بام
نيرويی دهيد!