سرودِ مردِ سرگردان

مرا می‌بايد که در اين خمِ راه
در انتظاری تاب‌سوز
سايه‌گاهی به چوب و سنگ برآرم،
 
چرا که سرانجام
 اميد

از سفری به‌ديرانجاميده بازمی‌آيد.
 

به زمانی اما
 ای دريغ!
  که مرا

بامی بر سر نيست
نه گليمی به زير پای.

 

 

از تابِ خورشيد
 تفتيدن را

سبويی نيست
تا آب‌اش دهم،
و بر آسودن از خسته‌گی را
 

بالينی نه
 که بنشانم‌اش.

 

 
مسافرِ چشم به راهی‌هایِ من
 بی‌گاهان
  از راه بخواهدرسيد.

ای همه‌ی اميدها
مرا به برآوردنِ اين بام
نيرويی دهيد!

ارديبهشتِ ۱۳۴۲

<< Previous Poem                   Next Poem >>