شبانه

ميانِ خورشيدهایِ هميشه
 
زيبايی‌یِ تو
 لنگری‌ست‌ــ
خورشيدی که
 از سپيده‌دمِ همه ستاره‌گان
  بی‌نيازم می‌کند.

 

نگاه‌ات
 شکستِ ستمگری‌ست‌ــ
نگاهی که عريانی‌یِ روحِ مرا
 از مِهر
  جامه‌يی کرد
بدان‌سان که کنون‌ام
 شبِ بی‌روزنِ هرگز

چنان نمايد که کنايتی طنزآلود بوده‌است.

 

و چشمان‌ات با من گفتند
 

که فردا
 روزِ ديگری‌ست‌ــ

 

آنک چشمانی که خميرمايه‌یِ مهر است!
وينک مهر تو:
 

نبردافزاری
 تا با تقديرِ خويش پنجه‌درپنجه‌کنم.

 

آفتاب را در فراسوهایِ افق پنداشته‌بودم.
به جز عزيمت نابهنگام‌ام گزيری نبود
چنين انگاشته‌بودم.

آيدا فسخِ عزيمتِ جاودانه بود.

 

ميانِ آفتاب‌هایِ هميشه
 
زيبايی‌یِ تو
 لنگری‌ست‌ــ
نگاه‌ات
 شکستِ ستمگری‌ست‌ــ

و چشمان‌ات با من گفتند
که فردا
روزِ ديگری‌ست.

شهريورِ ۱۳۴۱

<< Previous Poem                   Next Poem >>