بر خاک جدی ايستادم...

بر خاک جدی ايستادم
و خاک، به‌سانِ يقينی
استوار بود.
به ستاره شک کردم
و ستاره در اشکِ شکِّ من درخشيد.

و آن‌گاه به خورشيد شک کردم که ستاره‌گان را
هم‌چون کنيزکانِ سپيدرويی
در حرم‌خانه‌یِ پُرجلال‌اش نهان‌می‌کرد.

ديوارها زندان را محدود می‌کند
 

ديوارها زندان را
  محدودتر نمی‌کند.

 

ميانِ دو زندان
درگاهِ خانه‌یِ تو آستانه‌یِ آزادی است
 

ليکن در آستانه
  تو را

به قبولِ يکی از آن دو
از خود اختياری نيست!

<< Previous Poem                   Next Poem >>