مرگ آنگاه پاتابه همى گشود که خروسِ سحرگهى
بانگى همه از بلور سر مىداد ـ
بانگى همه از بلور سر مىداد ـ
گوش به بانگِ خروسان در سپيدهدم
هم از لحظهاى تردِ ميلادِ خويش.
مرگ آنگاه پاتابه همى گشود که پوپکِ زردخال
بىشانهى نقره به صحرا سر مىنهاد ـ
بىشانهى نقره به صحرا سر مىنهاد ـ
به چشم، تاجى به خاک افکنده جستم
هم از لحظهاى نگرانِ ميلادِ خويش.
مرگ آنگاه پاتابه همى گشود که کبکِ خرامان
خندهى غفلت به دامنه سر داد ـ
به در کشيدنِ جامِ قهقهه همت نهادم
هم از لحظهاى گريانِ ميلادِ خويش.
مرگ آنگاه پاتابه همى گشود که درختِ بهارپوش
رختِ غبارآلوده به قامت مىآراست ـ
رختِ غبارآلوده به قامت مىآراست ـ
چشم به راهِ خزانِ تلخ نشستم
هم از لحظهاى نوميدِ ميلادِ خويش.
مرگ آنگاه پاتابه همى گشود که هزارِ سياهپوش
بر شاخسارِ خزانى ترانهى بدرود ساز مىکردـ
بر شاخسارِ خزانى ترانهى بدرود ساز مىکردـ
با تخلصِ سرخِ بامداد به پايان بردم
لحظه لحظهى تلخِ انتظارِ خويش.