ـ بىآرزو چه مىکنى اى دوست؟
ـ | به ملال، |
در خود به ملال | |
با يکى مرده سخن مىگويم. |
شب، خامش استاده هوا
وز آخرين هياهوىِ پرندهگانِ کوچ
ديرگاهها مىگذرد.
اشکِ بىبهانهام آيا
تلخهىِ اين تالاب نيست؟
ـ |
| |||
به چه مىگريى؟ |
ـ مگر آن زمستانِ خاموشِ خشک | |
در من است |
به هر اندازه که بيگانهوار
به شانه برت سر نهم
سنگبارى آشناست
سنگبارى آشناست غم.