شگفتا | |
که نبوديم. |
عشق ما | ||
در ما | ||
حضورمان داد. |
پيونديم اکنون
آشنا
چون خنده با لب و اشک با چشم.
واقعهى نخستين دمِ ماضى.
غريويم و غوغا | |
اکنون، |
نه کلامى به مثابهِ مصداقى
که صوتى به نشانهى رازى
هزار معبد به يکى شهر...
بشنو:
گو يکى باشد معبد به همه دهر
تا من آنجا برم نماز
که تو باشى.
چندان دخيل مبند که بخشکانىام از شرمِ ناتوانىىِ خويش:
درختِ معجزه نيستم
تنها يکى درختام
نوجى در آب کندى،
و جز اينام هنرى نيست
که آشيانِ تو باشم،
تختات و | |
تابوتات. |
يادگاريم و خاطره اکنون. ــ
دو پرنده
يادمانِ پروازى.
و گلوئى خاموش
يادمانِ آوازى.