اکنون که چنين | |
زبانِ ناخشکيده به کام اندر کشيده خموشام |
از خود مىپرسم:
«ـهر آنچه گفته بايد باشم | |
گفتهام آيا؟» |
در من اما، او
(چه کند؟)
دهان و لبى مىبيند ماهىوار | ||
بىامان در کار | ||
و آوائى نه. |
«ـ | عصمتِ نابکارِ آب و بلور آيا | |
(از خويش مىپرسم) | ||
در اين قضاوتِ مشکوک | ||
به گمراهىىِ مرسومِ قاضياناش نمىکشاند؟» |
زمانهئىست که | ||
آرى | ||
کوتهبانگىىِ الکنان نيز |
لامحاله خيانتى عظيم به شمار است.ـ
نکند در خلوتِ بىتعارفِ خويش با خود گفته باشد:
«ـا | ى لعنتِ ابليس بر تو بامدادِ پر تلبيس باد! | |
مىبينى که نيامِ پرتکلفِ نامآورىىِ دغلکارانهات | ||
حتا | ||
از شمشيرِ چوبينِ کودکانِ حلبآباد نيز | ||
بىبهرهتر است؟» |
بر اين باور است شايد | |
(چه کند؟) |
که حرفى به ميان آوردن را
از سرِ خودنمائى
درگيرِ تلاشِ پر وسواسِ گزينشِ الفاظى هر چه فاخرترم؟:
فضاحتِ دستيابى به فصاحتِ هر چه شگفتانگيزتر
به گرماگرمِ هنگامهئى | ||
که در آن | ||
حتا |
خروشى بىخويش | |
از خراشِ حنجرهئى خونين |
بِنيروتر از هر کلامِ بليغ است | |
سنجيده و برسخته. |
نگران و تلخ مىگويد: | ||||||
«ـ | پس شعر؟ | |||||
| ||||||
زمان در سکوت مىگذرد تشنهکامِ کلامى و | ||||||
تو خاموش اينسان؟» |
مىگويم:
« | مگر تالارِ بينش و معرفتات را جوياى آذينى تازه باشى، |
ورنه کدام شعر؟ |
زمانه
پيچِ سياهِ گردنه را
به هياءتِ فريادى پسِ پشت مىگذارد: ــ
به هياءتِ زوزهى دردى
يا غريوِ رجزخوانِ سفاهت،
به هياءتِ فريادِ دهشتى
با هرستِ شکستِ توهمى،
به هياءتِ هراى ديوانهگانِ تيمارخانه به آتش کشيده
يا انفجارِ تندرى که کننو را در خود مىخروشد
يا خود به هياءتِ فريادِ ديرباورِ ناگاه
حصارِ قلعهى نجدِ سوسمار و شتر را | |
چندين پوک و پوسيده يافتن. |
فرياد رهائى و
از پوچ پايهگى به در جستن،
يا بيدارىىِ کوتوالانِ حمق را | |
آژيرِ دربندان شدن |
در پوچ پايهگى امان جستن...
تشنهکامِ کلاماند؟
ـنه! | ||||
اينجا | ||||
سخن | ||||
به کار | ||||
نيست، |
نه آن را که در جبه و دستار | |
فصاحت مىکند |
نه آن را که در جامهى عالِم | |
تعليمِ سفاهت مىکند |
نه آن را که در خرقهى پوسيده | |
فخر به حماقت مىکند |
نه آن را که چون تو
در اين وانفسا | ||
احساسِ نياز | ||
به بلاغت مىکند.» |
هر آنچه مىتوانستم گفته باشم گفتهام؟
ــ نمىدانم.
اين قدر هست که در آوارِ صدا، در لجهى غريوِ خويش مدفون شدهام
و اين
فرو مردنِ غمناکِ فتيلهئى مغرور را ماند
در انبارهى پر روغنِ چراغاش.