شب | |||
سراسر | |||
زنجيرِ زنجره بود | |||
تا سحر، |
سحرگه
بناگاه با قشعريرهى درد
در لطمهى جانِ ما
جنگل | |
از خواب واگشود |
مژگانِ حيرانِ برگاش را
پلکِ آشفتهىِ مرگاش را،
و نعرهىِ ازگلِ ارهىِ زنجيرى
سرخ | ||
بر سبزىىِ نگرانِ دره | ||
فرو ريخت. |
تا به کسالتِ زردِ تابستان پناه آريم
دلشکسته | |
بترکِ کوه گفتيم. |