ای‌کاش آب بودم

به مفتونِ امينی
وسواسِ مهربانِ شعر

ای‌کاش آب بودم
گر می‌شد آن باشی که خود می‌خواهی.ــ
 
آدمی بودن
 حسرتا!
  مشکلی‌ست در مرزِ ناممکن. نمی‌بينی؟

 

ای‌کاش آب بودم‌ــبه خود می‌گويم‌ــ
نهالی نازک به درختی گشن رساندن را

        (ــتا به زخمِ تبر بر خاک‌اش افکنند
  درآتش‌سوختن را؟)

يا نشایِ سستِ کاجی را سرسبزی‌یِ جاودانه بخشيدن

 

 

        (ــاز آن پيش‌تر که صليبی‌ش آلوده کنند
  به لخته‌لخته‌یِ خونی بی‌حاصل؟)

يا به سيراب کردن لب‌تشنه‌يی
رضايتِ خاطری احساس‌کردن

        (ــحتا اگرش به زانو نشانده‌اند
 در ميدانی جوشان از آفتاب و عربده
 تا به شمشيری گردن‌اش بزنند؟
 
 حيرت‌ات را برنمی‌انگيزد
 قابيلِ برادرِ خود شدن
 يا جلادِ ديگرانديشان؟
 
يا درختی باليده ناباليده را
 حتا
 هيمه‌يی انگاشتن بی‌جان؟)

 

می‌دانم می‌دانم می‌دانم
بااين‌همه کاش ای‌کاش آب می‌بودم
گر توانستمی آن باشم که دل‌خواهِ من است.

آه
 

کاش هنوز
 به‌بی‌خبری
  قطره‌يی بودم پاک
از نم‌باری
 به کوه‌پايه‌يی

نه در اين اقيانوسِ کشاکشِ بی‌داد
سرگشته‌موجِ بی‌مايه‌يی.

 

۱۳۶۸/۶/۳۰

<< Previous Poem                   Next Poem >>