کجا بود آن جهان
که کنون به خاطره‌ام راه بربسته‌است؟ــ
آتش‌بازی‌یِ بی‌دريغِ شادی و سرشاری
در نُه‌توهایِ بی‌روزنِ آن فقرِ صادق.
 
قصری از آن دست پُرنگار و بِآيين
 که تنها
سرپناهکی بود و
 بوريايی و
  بس.

کجا شد آن تنعمِ بی‌اسباب و خواسته؟

 

کِی گذشت و کجا
 آن وقعه‌یِ ناباور
که نان‌پاره‌یِ ما برده‌گانِ گردن‌کش را
 نان‌خورشی نبود

چرا که لئامتِ هر وعده‌یِ گمِج
بی‌نيازی‌یِ هفته‌يی بود
 

که گاه به ماهی می‌کشيد و
 گاه
دزدانه
 از مرزهایِ خاطره
  می‌گريخت،

و ما را
حضورِ ما
کفايت بود؟

 

دودی که از اجاقِ کلبه برنمی‌آمد
نه نشانه‌یِ خاموشی‌یِ ديگ‌دان
 

که تاراندن شورچشمان را
 کلکی بود
  پنداری.

 

تن از سرمستی‌یِ جان تغذيه‌می‌کرد
چنان که پروانه از تراوتِ گل.

 

و ما دو
 دست در انبانِ جادويیِ شاه‌سليمان

بی‌تاب‌ترينِ گرسنه‌گان را
 

در خوان‌چه‌هایِ رنگين‌کمان
 ضيافت‌می‌کرديم.

 

 
هنوز آسمان از انعکاسِ هلهله‌یِ ستايشِ ما
  (که بی‌ادعاتر کسان‌ايم)

سنگين است.

 

اين آتش‌بازی‌یِ بی‌دريغ
چراغانِ حرمتِ کيست؟

ليکن خدای را
با من بگوی کجا شد آن قصرِ پُرنگارِ بِ‌آيين
 

که کنون
 مرا
  زندانِ زنده‌بيزاری‌ست

و هر صبح و شام‌ام
 

در ويرانه‌های‌اش
 به رگبارِ نفرت می‌بندند.

 

کجايی تو؟
که‌ام من؟
و جغرافيایِ ما
کجاست؟

۶۴/۱۱/۲۵

<< Previous Poem                   Next Poem >>