غمام مددنکرد:
چنان از مرزهایِ تکاثُف برگذشت
که کس به اندوهناکییِ جانِ پُردريغام |
| رهنبُرد. |
نگاهام به خلاء خيرهماند
گفتند |
| به ملالِ گذشته میانديشد. |
ازسخنبازماندم
گفتند |
| مانا کفگيرِ روغنزبانیاش |
| | به تهِ ديگ آمده. |
اشکی حلقه به چشمام نبست،
گفتند |
| بهخاکافتادنِ آنهمه سروش |
| | به هيچ نيست. |
بیخود از خويش |
| صيحهبرنياوردم، |
گفتند
اما چون برفتی
پس |
| سوگوارانِ حِرفت |
| | عزاخانه تهیکردند: |
به عرضدادنِ اندوه |
| سرجنبانده، |
درمانده از درکِ مرگی چنين
شورابهیِ بیحاصل به پهنایِ رخساره بردوانده،
آيينِ پرستشِ مردهگانِ مرگ را |
| سياه پوشيده، |
القایِ غمی بیمغز را |
| مويهکنان |
چون با خود خالی ماندم
تصويرِ عظيمِ غياباش را |
| پيشِ نگاه نهادم |
و ابر و ابرينهیِ زمستانییِ تمامتِ عمر
يکجا |
| در جانام |
| | بههمدرفشرد |
هرچند که بیمرزينهگییِ دريایِ اشک نيز مرا
به زدودنِ تلخییِ درد
آنگاه بیاحساسِ سرزنشی هيچ
آيينهیِ بهتانِ عظيم را بازتابِ نگاهِ خود کردم:
سرخیی حيلتبازِ چشماناش را،
کمقدرییِ آبگينهیِ سستِ خُلمستییِ ناکاماش را.
کاش ایکاش میبودی، دوست،
تا بهچشم ببينی |
| به جان بچشی |
| | سرانجاماش را |
(گرچه از آن دشوارتر است |
| که يکی، بر خاکِ شکست، |
سورمستییِ دوقازییِ حريفی بیبها را |
| نظاره کند).ــ |
شاهدِ مرگِ خويش بود
پيش از آن که مرگ از جاماش گلويی تر کند.
اما غريوِ مرگ را به گوش میشنيد
| (انفجارِ بیحوصلهیِ خفتِ جاودانه را |
| در پيچوتابِ ريشخندی بیامان): |
«ــ | در برزخِ احتضار رها میکنمات تا بِکِشی! |
| ننگِ حياتات را | | تلختر از زخمِ خنجر | | | بچشی |
|
| قطره به قطره |
| چکه به چکه... |
|
| تو خود اين سُنّت نهادهای | | که مرگ |
|
| تنها |
| شايستهیِ راستان باشد.» |