به يادِ غ. ساعدی

غم‌ام مددنکرد:
چنان از مرزهایِ تکاثُف برگذشت
 
که کس به اندوه‌ناکی‌یِ جانِ پُردريغ‌ام
 ره‌نبُرد.

 

نگاه‌ام به خلاء خيره‌ماند
 

گفتند
 به ملالِ گذشته می‌انديشد.

 

ازسخن‌بازماندم
 

گفتند
 مانا کف‌گيرِ روغن‌زبانی‌اش
  به تهِ ديگ آمده.

 

اشکی حلقه به چشم‌ام نبست،
 

گفتند
 به‌خاک‌افتادنِ آن‌همه سروش
  به هيچ نيست.

 

بی‌خود از خويش
 صيحه‌برنياوردم،

گفتند
 

در حضور
 متظاهرِ مهر است

اما چون برفتی
 

خاطر
 بروفتی.

 

 
پس
 سوگ‌وارانِ حِرفت
  عزاخانه تهی‌کردند:
به عرض‌دادنِ اندوه
 سرجنبانده،

 

درمانده از درکِ مرگی چنين
شورابه‌یِ بی‌حاصل به پهنایِ رخساره بردوانده،
 

آيينِ پرستشِ مرده‌گانِ مرگ را
 سياه پوشيده،
القایِ غمی بی‌مغز را
 مويه‌کنان
جامه
 به‌قامت
  بردريده.

 

چون با خود خالی ماندم
 
تصويرِ عظيمِ غياب‌اش را
 پيشِ نگاه نهادم

و ابر و ابرينه‌یِ زمستانی‌یِ تمامتِ عمر
 

يک‌جا
 در جان‌ام
  به‌هم‌درفشرد

 

هرچند که بی‌مرزينه‌گی‌یِ دريایِ اشک نيز مرا
به زدودنِ تلخی‌یِ درد
 

مددی
 نکرد.

 

آن‌گاه بی‌احساسِ سرزنشی هيچ
آيينه‌یِ بهتانِ عظيم را بازتابِ نگاهِ خود کردم:
سرخی‌ی حيلت‌بازِ چشمان‌اش را،
کم‌قدری‌یِ آبگينه‌یِ سستِ خُل‌مستی‌یِ ناکام‌اش را.
کاش ای‌کاش می‌بودی، دوست،
 

تا به‌چشم ببينی
 به جان بچشی
  سرانجام‌اش را
(گرچه از آن دشوارتر است
 که يکی، بر خاکِ شکست،
سورمستی‌یِ دوقازی‌یِ حريفی بی‌بها را
 نظاره کند).ــ

 

شاهدِ مرگِ خويش بود
پيش از آن که مرگ از جام‌اش گلويی تر کند.
اما غريوِ مرگ را به گوش می‌شنيد
 
        (انفجارِ بی‌حوصله‌یِ خفتِ جاودانه را
 در پيچ‌وتابِ ريش‌خندی بی‌امان):

 

 

«ــدر برزخِ احتضار رها می‌کنم‌ات تا بِکِشی!
 
ننگِ حيات‌ات را
 تلخ‌تر از زخمِ خنجر
  بچشی
 قطره به قطره
 چکه به چکه...
 
 
تو خود اين سُنّت نهاده‌ای
 که مرگ
 تنها
 شايسته‌یِ راستان باشد.»

 

۱۳۶۳/۱۰/۴

<< Previous Poem                   Next Poem >>