از منظر

به نيلوفرِ پاشايی، از عمویِ خسته‌اش

 
در دلِ مه
 لنگان
  زارعی شکسته می‌گذرد

پا در پایِ سگی
 

گامی گاه در پس و
 گاه گامی در پيش.

 

وضوح و مِه
 در مرزِ ويرانی
  در جدال‌اند،

با تو در اين لکّه‌یِ قانعِ آفتاب اما
 

مرا
 پروایِ زمان نيست.

 

خسته
با کول‌باری از ياد اما،
 

بی‌گوشه‌یِ بامی بر سر
 ديگربار.

اما اکنون بر چارراهِ زمان ايستاده‌ايم
و آنجا که بادها را انديشه‌یِ فريبی در سر نيست
 

به راهی که هر خروسِ بادنمات اشارت‌می‌دهد
 
 باورکن!
 

کوچه‌یِ ما تنگ نيست
شادمانه باش!
 

و شاهراهِ ما
 از منظرِ تمامی‌یِ آزادی‌ها می‌گذرد!

رم، دیِ ۱۳۵۵

<< Previous Poem                   Next Poem >>