در دلِ مه | ||
لنگان | ||
زارعی شکسته میگذرد |
پا در پایِ سگی
گامی گاه در پس و | |
گاه گامی در پيش. |
وضوح و مِه | ||
در مرزِ ويرانی | ||
در جدالاند، |
با تو در اين لکّهیِ قانعِ آفتاب اما
مرا | |
پروایِ زمان نيست. |
خسته
با کولباری از ياد اما،
بیگوشهیِ بامی بر سر | |
ديگربار. |
اما اکنون بر چارراهِ زمان ايستادهايم
و آنجا که بادها را انديشهیِ فريبی در سر نيست
به راهی که هر خروسِ بادنمات اشارتمیدهد | |
باورکن! |
کوچهیِ ما تنگ نيست
شادمانه باش!
و شاهراهِ ما | |
از منظرِ تمامییِ آزادیها میگذرد! |