عقوبت

به ايرجِ گُردی

 
ميوه بر شاخه شدم
 سنگ‌پاره در کفِ کودک.

طلسمِ معجزتی
مگر پناه‌دهد از گزندِ خويشتن‌ام
 

چنين که
 دست تطاول به خود گشاده
  من‌ام!

 

بالابلند!
بر جلوخانِ منظرم
 
چون گردشِ اطلسی‌یِ ابر
 قدم‌بردار.

 

از هجومِ پرنده‌یِ بی‌پناهی
 چون به خانه بازآيم

پيش از آن که در بگشايم
 

بر تخت‌گاهِ ايوان
 جلوه‌يی کن
  با رخساری که باران و زمزمه است.

چنان کن که مجالی اندکک را درخور است،
 

که تبردارِ واقعه را
 ديگر
دستِ خسته
 به‌فرمان
  نيست.

{square}

 

که گفته است
من آخرين بازمانده‌یِ فرزانه‌گانِ زمين‌ام؟ــ
من آن غولِ زيبای‌ام که در استوایِ شب ايستاده‌است غريقِ زلالی‌یِ همه آب‌هایِ جهان،
و چشم‌اندازِ شيطنت‌اش
خاست‌گاهِ ستاره‌يی‌ست.

در انتهایِ زمين‌ام کومه‌يی هست،ــ
 

آن‌جا که
 پادرجايی‌یِ خاک

هم‌چونِ رقصِ سراب
 

بر فريبِ عطش
 تکيه‌می‌کند.

 

در مفصلِ انسان و خدا
 

آری
 در مفصلِ خاک و پوک‌ام کومه‌يی نااستوار هست،

و بادی که بر لُجّه‌ی تاريک می‌گذرد
 

بر ايوانِ بی‌رونقِ سردم
 جاروب‌می‌کشد.

 

برده‌گانِ عالی‌جاه را ديده‌ام من
در کاخ‌هایِ بلند
که قلاده‌هایِ زرين به گردن داشتند
و آزاده‌مردم را
در جامه‌هایِ مُرقّع
که سرودگويان
پياده به مقتل می‌رفتند.

 

خانه‌یِ من در انتهایِ جهان است
در مفصلِ خاک و
پوک.

با ما گفته بودند:
 

        «آن کلامِ مقدس را
  با شما خواهيم‌آموخت،
  ليکن به خاطرِ آن
  عقوبتی جان‌فرسای را
  تحمل می‌بايدِتان کرد.»

 

عقوبتِ دشوار را چندان تاب‌آورديم
 آری
که کلامِ مقدس‌ِمان
 باری

از خاطر
گريخت!

۱۳۴۹

<< Previous Poem                   Next Poem >>