ميوه بر شاخه شدم | |
سنگپاره در کفِ کودک. |
طلسمِ معجزتی
مگر پناهدهد از گزندِ خويشتنام
چنين که | ||
دست تطاول به خود گشاده | ||
منام! |
بالابلند!
بر جلوخانِ منظرم
بر جلوخانِ منظرم
چون گردشِ اطلسییِ ابر | |
قدمبردار. |
از هجومِ پرندهیِ بیپناهی | |
چون به خانه بازآيم |
پيش از آن که در بگشايم
بر تختگاهِ ايوان | ||
جلوهيی کن | ||
با رخساری که باران و زمزمه است. |
چنان کن که مجالی اندکک را درخور است،
که تبردارِ واقعه را | |
ديگر |
دستِ خسته | ||
بهفرمان | ||
نيست. |
{square}
که گفته است
من آخرين بازماندهیِ فرزانهگانِ زمينام؟ــ
من آن غولِ زيبایام که در استوایِ شب ايستادهاست غريقِ زلالییِ همه آبهایِ جهان،
و چشماندازِ شيطنتاش
خاستگاهِ ستارهيیست.
در انتهایِ زمينام کومهيی هست،ــ
آنجا که | |
پادرجايییِ خاک |
همچونِ رقصِ سراب
بر فريبِ عطش | |
تکيهمیکند. |
در مفصلِ انسان و خدا
آری | |
در مفصلِ خاک و پوکام کومهيی نااستوار هست، |
و بادی که بر لُجّهی تاريک میگذرد
بر ايوانِ بیرونقِ سردم | |
جاروبمیکشد. |
بردهگانِ عالیجاه را ديدهام من
در کاخهایِ بلند
که قلادههایِ زرين به گردن داشتند
و آزادهمردم را
در جامههایِ مُرقّع
که سرودگويان
پياده به مقتل میرفتند.
خانهیِ من در انتهایِ جهان است
در مفصلِ خاک و
پوک.
در مفصلِ خاک و
پوک.
با ما گفته بودند:
« | آن کلامِ مقدس را | |
با شما خواهيمآموخت، | ||
ليکن به خاطرِ آن | ||
عقوبتی جانفرسای را | ||
تحمل میبايدِتان کرد.» |
عقوبتِ دشوار را چندان تابآورديم | |
آری |
که کلامِ مقدسِمان | |
باری |
از خاطر
گريخت!