که زندانِ مرا بارو مباد...

که زندانِ مرا بارو مباد
جز پوستی که بر استخوان‌ام.

بارويی آری،
اما
گِرد بر گِردِ جهان
نه فراگِردِ تنهايی‌یِ جان‌ام.

آه
آرزو! آرزو!

 

پيازينه پوست‌وار حصاری
که با خلوتِ خويش چون به خالی بنشينم
هفت دربازه فرازآيد
بر نياز و تعلقِ جان.

فروبسته باد
 

آری فروبسته باد و
 فروبسته‌تر،

و با هر دربازه
هفت قفلِ آهن‌جوشِ گران!

 

آه
آرزو! آرزو!

۱۳۴۸

<< Previous Poem                   Next Poem >>