اگر اين گونه به رندى
با شما | |
سخن از کاميارى خويش درميان مىگذارم، |
ـمستى و راستىـ
به جز آزار شما | |
هوائى |
در سر | |
ندارم! |
بر بام بلند
مرغ تاريک است | |
که مىخواند،ـ |
اکنون که جدائى گرفته سيم از سنگ و حقيقت از رويا،
و پناه از توفان را
بردگان فرارى
حلقه بر دروازهء سنگين زندان اربابان خويش | |
باز کوفتهاند، |
و آفتابگردانهاى دو رنگ
ظلمتگردان شب شدهاند،
و مردى و مردمى را
همچون خرما و عدس به ترازو مىسنجند
با وزنههاى زر،
و هر رفعت را | ||
دستمايه | ||
زوالىست، |
و شجاعت را قياس از سيم و زرى مىگيرند
که به انبان کرده باشى؛ـ
اکنون که مسلک | |
خاطرهئى بيش نيست |
يا کتابى در کتابدان؛
و دوست | |
نردبانى است |
که نجات از گودال را | |
پا بر گردهء او مىتوان نهاد؛ |
و کلمهء انسان | |
طلسم احضار وحشت است و |
انديشهء آن
کابوسى که به روياى مجانين مىگذرد؛ـ
اى شمايان!
حکايت شادکامى خود را | |
من |
رنجمايهء جان ناباورتان مىخواهم!
چرا که مىشناسمش، | |
به دوستى و يگانگى. |
ـشهر
همه بيگانگى و عداوت است.ـ
هنگامى که دستان مهربانش را به دست مىگيرم
تنهائى غمانگيزش را درمىيابم.
اندوهش | ||
غروبى دلگير است | ||
در غربت و تنهائى. |
همچنان که شاديش
طلوع همه آفتاب هاست
و صبحانه
و نان گرم،
و پنجرهئى | |
که صبحگاهان |
به هواى پاک
گشوده مىشود،
و طراوت شمعدانىها | |
در پاشويهء حوض. |
پروانهئى و گلى کوچک
از شادى | |
سرشارش مىکند، |
و ياسى معصومانه | ||
از اندوهى | ||
گرانبارش: |
اين که بامداد او ديرى است
تا شعرى نسرودهاست.
چندان که بگويم | |
«امشب شعرى خواهم نوشت» |
با لبانى متبسم به خوابى آرام فرو مىرود
چنان چون سنگى | |
که به درياچهئى |
و بودا | |
که به نيروانا. |
و در اين هنگام | |
دخترکى خردسال را ماند |
که عروسک محبوبش را | |
تنگ در آغوش گرفتهباشد. |
اگر بگويم که سعادت | |
حادثهئى است براساس اشتباهى؛ |
اندوه | |
سراپايش را دربرمىگيرد |
چنان چون درياچهئى | |
که سنگى را |
و نيروانا | |
که بودا را. |
چرا که سعادت را | |
جز در قلمرو عشق بازنشناختهاست |
عشقى که | ||
به جز تفاهمى آشکار | ||
نيست. |
بر چهرهء زندگانى من
که بر آن | ||
هر شيار | ||
از اندوهى جانکاه حکايتى مىکند |
آيدا | |
لبخند آمرزشىست. |
نخست | |
ديرزمانى در او نگريستم |
چندان که چون نظر از وى بازگرفتم
در پيرامون من | ||
همهچيزى | ||
به هيات او درآمده بود. |
آنگاه دانستم که مرا ديگر | ||
از او | ||
گزير نيست. |
و سرودِ سرخوشِ رود
به هنگامی که ده | ||
در دو جانبِ آبِ خنياگر | ||
به خوابِ شبانه فرومیشد |
و خواهشِ گرمِ تنها
گوشها را به صداهایِ درونِ هر کلبه | |
نامحرممیکرد |
و غيرتِ مردی و شرمِ زنانه
گفتوگوهایِ شبانه را
به نجواهایِ آرام | |
بدلمیکرد |
و پرندهگانِ شب
به انعکاسِ چهچههیِ خويش
جواب | |
میگفتند.ــ |
دريغا مهتاب و
دريغا مِه | |
که در چشماندازِ ما |
کوهسارِ جنگلپوشِ سربلند را
در پردهیِ شکی | ||
ميانِ بود و نبود | ||
نهان میکرد.ــ |
دريغا باران | |
که بهشيطنت گويی |
دره را | |
ريز و تند |
در نظرگاهِ ما هاشور میزد.ــ
دريغا خلوتِ شبهایِ بهبيداری گذشته،
تا نزولِ سپيدهدمان را
بر بسترِ دره بهتماشا بنشينيم
و مخملِ شالیزار
چون خاطرهيی فراموش | |
که اندک اندک فرايادآيد |
رنگهایاش را بهقهر و بهآشتی
از شبِ بیحوصله | |
بازستاند.ــ |
و دريغا بامداد | |
که چنين بهحسرت |
درهیِ سبز را وانهاد و | |
به شهر بازآمد، |
چرا که به عصری چنين بزرگ | |
سفر را |
در سفرهیِ نان نيز، هم بدان دشواری بهپيشمیبايد برد که در قلمروِ نام.
عصر عظمت هاى غولآساى عمارت ها | |
و دروغ. |
عصر رمههاى عظيم گرسنگى
و حشتبارترينِ سکوت ها
هنگامى که گلههاى عظيمِ انسانى به دهان کورهها مىرفت
[و حالا اگه دلت بخواد
مىتونى با يه فرياد
گلوتو پاره کنى:
ديوارا از بِتنِ مسلحن!].
عصرى که شرم و حق | |
حسابش جدا است ، |
و عشق | |
سوء تفاهمى است |
که با «متاسفم» گفتنى فراموش مىشود
[وقتى که با ادب | |
کلاتو ور مىدارى |
و با اتيکت | |
لبخند مىزنى، |
و پشت شمشادا
اشکتو پاک مىکنى
با پوشِتت].
عصرى که | |
فرصتى شورانگيز است |
تماشاى محکومى که بر دار مىکنند؛
سپيدهء ارزان ابتذال و سقوط نيست
مبداء بسيارى خاطرههاست :
[هيفده روز بعدش بود
که اول دفعه
تو رو ديدم، عشق من!]
وهن عظيم و اوج رسوائى نيست
سياحتى است با تلاش ها و دست و پا کردنها | |
بر سر جائى بهتر: |
[از رو طاق ماشين
جون کندنشو بهتر ميشه ديد
تا از تو غرفههاى شهردارى]؛
و غيبت ها و تخمه شکستن
به انتظار پرده که بالا رود | |
همراه جنازهئى |
که تهمت زيستن بر خود بسته بود
از آن پيشتر که بميرد.
عصر کثيف ترين دندانها
در خندهئى
و مستاصلترين نالهها
در نوميدى.
عصرى که دست ها
سرنوشت را نمىسازد
و اراده
به جائيت نمىرساند.
عصرى که ضمان کامکارى تو
پول چايى است که به جيب مىزنى | |
به پشتوانهء قدرتت |
از سمسارها | |
و رئيسگان؛ |
و يکدستى مضامينى از اين گونه است
که شهر را به هيات غزلى مىآرايد
با قافيهها و رديف
و مصراعها همه همساز
و نماى نردبانى ظاهرش ـکه خود، شعار تعالى استـ.
و از ميان همه سنگلاخ و دشت | |
راه به دريا مىبرى |
نيروى اوباشان و باجگيران را اگر | |
بسترى شوى |
و به زورق يقين آن کسان بنشينى که هيچگاه
ترديد نمىکنند،
و آدمى را | |
هم بدان چربدستى گردن مىزنند |
که مشاق ژندهپوش دبستان ما
قلمهاى نئين را قط مىزد؛
و در دکهء بىايمانىشان
همه چيزى را | ||
توان خريد | ||
در برابر سکهئى. |
عصر پشت و رو،
که ژنرالها | |
درسته مىميرند |
بىآن که | ||
ککى حتى | ||
گزيده باشدشان؛ |
و مردان متنفر از جنگ
با سينههاى دريده
و پوستى | ||
که به کيسههاى انباشته از سرب | ||
مىماند. |
عصرى که مردان دانش
اندوه و پلشتى را
با موشک ها | |
به اعماق خدا مىفرستند |
و نان شبانهء فرزندان خود را
از سربازخانهها | |
گدائى مىکنند، |
و زندانها انباشته از مغزهائىست
که اونيفورمها را وهنى به شمار آوردهاند،
چرا که رسالت انسان
هرگز اين نبوده است
هرگز اين نبوده است!
عصر توهينآميزى که آدمى
مردهئى است | |
با اندک فرصتى از براى جان کندن، |
و به شايستگىهاى خويش
از همهء افقها
دورتر است.
عصرى چنان ، چنان عظيم، که سفر را | |
در سفرهء نان نيز |
هم بدان دشوارى به پيش مىبايد برد
که در پهنهء نام.
ـخود اگر هنوز «دنيائى» به جاى مانده باشد
و «کتابى» که شعر مرا در آن بخوانيدـ!
خفت ارواح ما را به لعنت و دشنامى افزون مکنيد
اگر مبداء خراب آبادى هستيم | |
که نامش دنيا است! |
ما بسى کوشيدهايم | |
که چکش خود را |
بر ناقوس ها و به ديگچهها فرود آريم،
بر خروس قندى بچهها
و بر جمجمهء پوک سياستمدارى
که لباس رسمى بر تن آراسته.ـ
ما بسى کوشيدهايم | |
که از دهليز بىروزن خويش |
دريچهئى به دنيا بگشاييم.ـ
ما آبستنِ اميدِ فراوان بودهايم،
دريغا که به روزگار ما | |
کودکان |
مرده به دنيا مىآيند!
اگر ديگر پاىِ رفتنمان نيست،
بارى | ||
قلعهبانان | ||
اين حجت با ما تمام کردهاند |
که اگر مىخواهيم در اين سرزمين اقامت گزينيم
مىبايد با ابليس قرارى ببنديم.
آمدن از روى حسابى نبود و | ||
رفتن | ||
از روى اختيارى. |
کدبانوى بىحوصله
آينه را | ||
با غفلتى از سرِ دلسردى | ||
بر لبِ رف نهاد. |
ما همه عذراهاى آبستنيم:
بىآن که پستانهاىمان از بهار سنگين مردى گل دهد
زخم گلميخها که به تيشهء سنگين
ريشهء درد را در جان عيساهاى اندهگينمان به فرياد آوردهاست
در خاطرههاى مادرانهء ما به چرک اندر نشسته؛
و فرياد شهيدشان
به هنگامى که بر صليب نادانى خلق | |
مصلوب مىشدند: |
«ـا | ى پدر، اينان را بيامرز | |
چرا که، خود نمىدانند | ||
که با خود چه مىکنند!» |
دريغا انسان | ||
که با دردِ قرونش خوکرده بود؛ | ||
دريغا! |
اين نمىدانستيم و | |
دوشادوش |
در کوچههاى پرنفسِ رزم
فرياد مىزديم.
خدايان از ميانه برخاسته بودند و، ديگر
نام انسان بود
دستمايهء افسونى که زيباترين پهلوانان را
به عريان کردن خون خويش | |
انگيزه بود. |
دريغا انسان که با درد قرونش خوکرده بود!
با لرزشى هيجانى
چنان کبوترى که جفتش را آواز مىدهد
نام انسان را فرياد مىکرديم
و شکفته مىشديم
چنان چون آفتابگردانى | |
که آفتاب را |
با دهان شکفتن | |
فرياد مىکند. |
که با درد قرونش | |
خو کرده بود. |
پا در زنجير و برهنه تن
تلاش ما را به گونهئى مىنگريست
که عاقلى | |
به گروهى مجانين |
که در برهنه شادمانى خويش
بىخبرانه هاىوهوئى مىکنند.
در نبردى که انجام محتومش را آغازى آنچنان مشکوک مىبايست بود،
ما را که به جز عريانى روح خويش سپرى نمىداشتيم
به سرانگشت با دشمن مىنمود
تا پيکانهاى خشمش
فرياد درد ما را | |
چونان دملى چرکين بشکافد. |
چندان که پاى فريب در ميانه باشد
زمزمهاش | ||
ناخوشايندتر از زمزمهء بهشت | ||
نيست. |
مىپنداشتم که سپيدهدمى رنگين
ـچندان که به سنگفرش شب از پاى درآييمـ
با بوسهئى | |
بر خون اميدوار ما بخواهد شکفت. |
و ياران يکايک از پا درآمدند
[چرا که انسان
اى دريغ، که به درد قرونش خوکرده بود]
و نام ايشان ازخاطرهها برفت
ـشايد مگر به گوشهء دفترى [پارهئى بر اين عقيدهاند]ـ
چرا که انسان، اى دريغ
به درد قرونش خوکرده بود.
ديگر آن فريادِ عبث را مکرر نمىکنم.
مسلک ها به جز بهانهء دعوائى نيست
بر سر کرسى اقتدارى،
و انسان
دريغا که به درد قرونش خوکرده است.
اى يار، نگاه تو سپيدهدمى ديگر است
تابانتر از سپيدهدمى که در روياى من بود.
سپيدهدمى که با مرثيهء ياران من | |
در خون من بخشکيد |
و در ظلمات حقيقت فروشد.
عشق | |
بىفراز و نشيب، |
چرا که جهنم موعود
آغاز گشته است.
نخستين بوسههاى ما، بگذار | ||
يادبود آن بوسهها باد | ||
که ياران |
با دهان سرخ زخمهاى خويش
بر زمين ناسپاس نهادند.
عشق تو مرا تسلا مىدهد | |
نيز وحشتى |
از آن که اين رمه آن ارج نمىداشت که من
تو را ناشناخته بميرم.
و اين است آن کلامى که ما را به تمامى | |
وصف مىتواند کرد... |
ما شکيبا بوديم.
به شکيبائىِ بشکهئى بر گذرگاهى نهاده؛
که نظاره مىکند با سکوتى دردانگيز
خالى شدنِ سطلهاى زباله را در انبارهء خويش
و انباشته شدن را
از انگيزههاى مبتذلِ شادىِ گربگان و سگانِ بىصاحبِ کوى،
و پوزهء رهگذران را
که چون از کنارش مىگذرند | |
به شتاب |
در دستمالهائى از درون و برونِ بشکه پلشتتر
پنهان مىشود.
اى محتضران | ||
که اميدى وقيح | ||
خون به رگ هاتان مىگرداند! |
من از زوال سخن نمىگويم
[يا خود از شماـکه فتحِ زواليد
و وحشت هاى قرنى چنين آلودهء نامرادى و نامردى را
آنگونه به دنبال مىکشيد
که ماده سگى
بوى تندِ ماچگيش را.]ـ
من از آن اميد بيهوده سخن مىگويم
که مرگ نجاتبخش شما را | |
به امروز و فردا مىافکند: |
«ـ | مسافرى که به انتظار و اميدش نشستهايد |
از کجا که هم از نيمهء راه | |
بازنگشته باشد؟» |
اندکى بدى در نهاد من
اندکى بدى در نهاد ما...ـ
و لعنت جاودانه بر تبار انسان فرود مىآيد.
آبريزى کوچک به هر سراچهـهرچند که خلوتگاه عشقى باشدـ
شهر را | ||
از براى آن که به گنداب در نشيند | ||
کفايت است. |
در ديدارى غمناک، من مرگ را به دست | |
سودهام. |
من مرگ را زيستهام
با آوازى غمناک | |
غمناک |
و به عمرى سخت دراز و سخت فرساينده.
آه، بگذاريدم! بگذاريدم!
اگر مرگ
همه آن لحظهء آشناست که ساعت سرخ
از تپش بازمىماند.
و شمعى ـکه به رهگذر بادـ
ميان نبودن و بودن | |
درنگى نمىکند، |
خوشا آندم که زنوار
با شادترين نيازِ تنم به آغوشش کشم
تا قلب | ||
به کاهلى از کار | ||
باز ماند |
و نگاهِ چشم | ||
به خالىهاى جاودانه | ||
بردوخته |
و تن
عاطل!
دردا
دردا که مرگ
نه مردنِ شمع و
نه بازماندنِ ساعت است،
نه استراحتِ آغوش زنى
که در رجعتِ جاودانه | |
بازش يابى، |
نه ليموى پرآبى که مىمکى
تا آنچه به دور افکندنىست
تفالهئى بيش | |
نباشد: |
تجربهئى است | ||
غمانگيز | ||
غمانگيز |
به سالها و به سالها و به سالها...
وقتى که گرداگرد ترا مردگانى زيبا فرا گرفتهاند
يا محتضرانى آشنا | |
که ترا بديشان بستهاند |
با زنجيرهاى رسمىِ شناسنامهها
و اوراق هويت
و کاغذهائى
که از بسيارىِ تمبرها و مهرها
و مرکبى که به خوردشان رفته است | |
سنگين شدهاستـ |
وقتى که به پيرامن تو
چانهها | |
دمى از جنبش بازنمىماند |
بىآن که از تمامى صداها | ||
يک صدا | ||
آشناى تو باشد،ـ |
وقتى که دردها
از حسادت هاى حقير | |
برنمىگذرد |
و پرسش ها همه | |
درمحور رودهها است... |
آرى، مرگ | |
انتظارى خوف انگيز است |
انتظارى | |
که بىرحمانه به طول مىانجامد. |
مسخى است دردناک
که مسيح را | ||
شمشير به کف مىگذارد | ||
در کوچههاى شايعه |
تا به دفاع از عصمت مادر خويش | |
برخيزد، |
و بودا را
با فريادهاى شوق و شور هلهلهها
تا به لباس مقدس سربازى درآيد،
يا ديوژن را
با يقهء شکسته و کفش برقى،
تا مجلس را به قدوم خويش مزين کند
در ضيافت شام اسکندر.
من مرگ را زيستهام
با آوازى غمناک | |
غمناک |
و به عمرى سخت دراز و سخت فرساينده.
رود | |||
قصيدهیِ بامدادی را | |||
در دلتایِ شب | |||
مکررمیکند |
و روز
از آخرين نفسِ شبِ پرانتظار | |
آغازمیشود. |
و اکنون سپيدهدمی که شعلهیِ چراغِ مرا
در تاقچه بیرنگ میکند
تا مرغکانِ بومییِ رنگ را
در بوتههایِ قالی از سکوتِ خواب برانگيزد،
پنداری آفتابیست
که بهآشتی | |
در خونِ من طالعمیشود. |
عابد و معبود و عبادت و معبد | |
جلوهيی يکسان دارند: |
بنده پرستشِ خدای میکند
هم از آن گونه | ||
که خدای | ||
بنده را. |
همهیِ برگ و بهار
در سرانگشتانِ توست.
هوایِ گسترده | |
در نقرهیِ انگشتانات میسوزد |
و زلالییِ چشمهساران
از باران و خورشيد سيرابمیشود.
شکنجهیِ پنهانِ سکوتات را آشکارهکن
و هراسمدار از آن که بگويند
ترانهيی بيهوده میخوانيد.ــ
چرا که ترانهیِ ما
ترانهیِ بيهودهگی نيست
چرا که عشق | |
حرفی بيهوده نيست. |
حتا بگذار آفتاب نيز برنيايد
به خاطرِ فردایِ ما اگر | |
بر ماش منّتیست؛ |
چرا که عشق | ||
خود فردا ست | ||
خود هميشه است. |
از معبرِ فريادها و حماسهها.
چرا که هيچچيز در کنارِ من | ||
از تو عظيمتر نبوده است | ||
که قلبات |
چون پروانهيی
ظريف و کوچک و عاشق است.
ای معشوقی که سرشار از زنانهگی هستی
و به جنسيتِ خويش غرّهای | |
به خاطرِ عشقات!ــ |
ای صبور! ای پرستار! | |
ای مومن! |
پيروزییِ تو ميوهیِ حقيقتِ توست.
رگبارها و برف را
توفان و آفتابِ آتشبيز را | ||
بهتحمل و صبر | ||
شکستی. |
باش تا ميوهیِ غرورت برسد.
ای زنی که صبحانهیِ خورشيد در پيراهنِ توست،
پيروزییِ عشق نصيبِ تو باد!
از برایِ تو مفهومی نيست | |
نه لحظهيی: |
پروانهيیست که بالمیزند
يا رودخانهيی که در گذر است.ــ
هيچ چيز تکرارنمیشود
و عمر بهپايانمیرسد:
پروانه
بر شکوفهيی نشست
و رود
به دريا پيوست.