پلِ اللّه وِردی‌خان

به فروز و يحيی هدی
و به يادِ عزيزی که چه تلخ پای‌مردی کرد

بادها، ابرِ عبيرآميز را
ابر، باران‌های حاصل‌خيز را...

 

اژدهايی خفته را ماند،
  به رویِ رودِ پيچان
    پل:

 

پای‌ها در آب و سر بر ساحلی هِشته
هِشته دُم بر ساحلِ ديگرــ
نه‌ش به سر انديشه‌يی از خشک‌سالی‌هاست
نه‌ش به دل انديشه از طغيان
نه‌ش سُروری با نسيمی خرد
نه‌ش غروری با تبِ توفان
نه‌ش اميدی می‌پزد در سر
نه‌ش ملالی می‌خلد در جان

بند بندِ استخوان‌اش داستان از بی‌خيالی‌هاست...

 

بادها، ابرِ عبيرآميز را
ابر، باران‌هایِ حاصل‌خيز را...

 

معبرِ خورشيد و باران
  بی‌خيالی هيچ‌اش از باران و از خورشيد
    بر جای
      ايستاده
        پل!

 

معبرِ بسيارِ موکب‌هایِ پُرفانوس و پُرجنجالِ شادی‌هایِ عالم‌گير
معبرِ بسيار موکب‌های انده‌گينِ نالش‌ريزِ سردر زير
 

خشت خشتِ هيکل‌اش از نامداری‌هایِ بی‌نامان فرو پوشيده
  بر جای
    ايستاده
      پل!

 

بادها، ابرِ عبيرآميز را
ابر، باران‌هایِ حاصل‌خيز را...

گاوِ مجروحی به زيرِ بار
روستايی‌مردی از دنبال
تنگ‌نایِ گُرده‌یِ پل را به سویِ ساحلِ خاموش می‌پيمايد
اندر مه که گويی در اجاقِ دودناکِ شام می‌سوزد.
هم در اين هنگام
از فرازِ جان‌پناهِ بی‌خيالِ سرد
مردی در خيال آرام
 

بر غوغایِ رودِ تندِ پيچان
  چشم
    می‌دوزد.

<< Previous Poem                   Next Poem >>