"وصيت" " با تشكر از: ئهوين عزيز "
روزي اگر سراغ من آمد به او بگو
من ميشناختم او را
نام تو راهميشه به لب داشت
حتي
در حال احتضار
آن دلشكسته عاشق بينام و بينشان
آن مرد بيقرار
روزي اگر سراغ من آمد به او بگو
هر روز پاي پنجره غمگين نشسته بود
وگفتگو نميكرد
جز با درخت سرو
در باغ كوچك همسايه
شبها به كارگاه خيال خويش
تصويري از بلندي اندام مي كشيد
و در تصورش
تصوير تو بلندترين سرو باغ را
تحقير كرده بود
روزي اگر سراغ من آمد به او بگو
او پاك زيست
پاكتر از چشمه اي نور
همچون زلال اشك
يا چون زلال قطره باران به نوبهار
آن كوه استقامت
آن كوه استوار
وقتي به ياد روي تو ميبود
ميگريست
روزي اگر سراغ من آمد به او بگو
او آرزوي ديدن رويت را
حتي براي لحظه اي از عمر خويش داشت
اما براي ديدن توچشم خويش را
آن در سرشگ غوطه ور آن چشم پاك را
پنداشت
آلوده است و لايق ديدار يار نيست
روزي اگر سراغ من آمد به او بگو
آن لحظه اي كه ديده براي هميشه بست
آن نام خوب بر لب لرزان او نشست
شايد روزي اگر
چه ؟
او ؟
نه آه ... نمي آيد
شعر از: حميد مصدق