" پنجره " " با تشكر از: ئهوين عزيز "
مادرم پنجره را دوست نداشت...
با وجودي كه بهار
از همين پنجره ميآمد و
مهمان دل ما ميشد
مادرم پنجره را دوست نداشت...
با وجودي كه همين پنجره بود
كه به ما مژده باز آمدن چلچله ها را ميداد
مادرم ميترسيد...
مادرم ميترسيد..
كه لحاف نيمه شب
از روي خواهر كوچك من پس برود
يا كه وقتي باران ميبارد
گوشه قالي ما تر بشود
هر زمستان سرما
روي پيشاني مادر
خطي از غم ميكاشت
پنجره شيشه نداشت.. .