هزاران اسب سپيد ... |
به سنگ ساحل مغرب شكست زورق مهر، پرندگان هراسان، به پرس و جورفتند . هزار نيزه زرين به قلب آب شكست . فضاي دريا يكسره به خون و شعله نشست . به ماهيان خبر غرق آفتاب رسيد . نفس زنان به تماشاي حال او رفتند ! ز ره درآمد باد، به هم بر آمد موج، درون دريا آشفت ناگهان، گفتي هزاران اسب سپيد از هزار سوي افق، رها شدند و چو باد از هزار سو رفتند ! *** نه تخته پاره زرين، كه جان شيرين بود؛ در آن هياهوي هول آفرين رها بر آب ! هزار روح پريشان به هر تلاطم موج، بر آمدند و به گرداب فرو رفتند ! *** لهيب سرخ به جنگل گرفت و جاري شد . نواگران چمن از نوا فرو ماندند . شب آفرينان بر شهر سايه افكندند . سحر پرستان، فرياد در گلو، رفتند ! ***** |