نيلوفرستان |
آوايش از دور، بانگ خوش آمد بود - شايد - پوينده در پهناي آن دشت زمرد، بالنده تا بالاي آن باغ زبرجد، مثل هميشه، گرم، پر شور ... *** نزديك تر، نزديك تر، از لابه لاي شاخه ها، از پشت نيزار، گهگاه مي شد آفتابي ! نيلوفرستاني، سمن زاري، كه چون عشق، تا چشم مي پيمود، آبي ! *** نزديك تر، نزديك تر، او بود، او بود . آن همدل همصحبت آئينه رو بود . آن همزبان روشن پاكيزه خو بود . آن عاشق از خود برون، آن عارف در خود فرو بود . آن سينه، آن جان، آن تپش، آن جوشش، آن نور ... *** دريا، همان دنياي راز بيكرانه، دريا، همان آغوش باز مادرانه، دريا، شگفتا، هر دو، هم گهواره ... هم گور ... ! *** نزديك تر، نزديك تر، او هم مرا ديد . آواي او بانگ خوش آمد بود، بي هيچ ترديد . آن سان كه بيند آشنائي آشنا را، چيزي در ين عالم به هم پيوند مي داد جان هاي بي آرام ما را . *** خاموش و غمگين، هر دو ساعت ها نشستيم ! خاموش و غمگين هر دو بر هم ديده بستيم . ناگاه، ناگاه، آن بغض پنهان را، كه گفتي، مي كشت مان چون جور و بيداد زمانه؛ با هاي هاي بي امان در هم شكستيم ؟ ... از دل، به هم افتاده، مالامال اندوه، بر شانه هاي خسته، بار درد، چون كوه، مي گفتيم و مي گفتيم و مي گفت و مي گفت، تا آفتاب زرد، در اعماق جنگل فرو خفت ! *** دريا و من، شب تا سحر بيدار مانديم . شعري سروديم . اشكي فشانديم . شب تا سحر، آشفته حالي بود با آشفته گوئي، انده ياران بود و اين آشفته پوئي، بر اين پريشان روزگاري، چاره جوئي . *** دريا به من بخشيد آن شب، بس گنج از گنجينه خويش . از آن گهرهاي دلاويزي كه مي ساخت ؛ در كارگاه سينه خويش : جوشش، تپش، كوشش، تكاپو، بي قراري ! ساكن نماندن همچو مرداب، چون صخره - اما - پيش توفان استواري ! هم بر خروشيدن به هنگام، هم بردباري ! *** در جاده صبح با دامن پر، باز مي گشتم - سبكبال - سرشار از اميدواري ! در صبحگاه آفتابي : نيلوفرستاني، سمن زاري، كه چون عشق، تا چشم مي پيمود، آبي ! از لابه لاي شاخه ها از پشت نيزار از دور، از دور ... او همچنان تا جاودان سر مست، مغرور ! ***** |