غريق |
خورشيد، در آفاق مغرب بود و، جنگل را، - تا دور دست كوه - در درياي آتش شعله ور مي كرد . اينجا و آنجا، مرغكي تنها، رها در باد، بر آب نيلي دريا گذر مي كرد ! *** دريا گرسنه، تشنه، اما سر به سر آرام در انتظار طعمه اي، گستره پنهان دام خود با هزاران چشم بر ساحل نظر مي كرد ! *** در لحظه خاموشي خورشيد، دامش بر اندامي فرو پيچيد ! پا در كمند مرگ ، گاهي سر از غرقاب بر مي كرد، با ناله هائي، - در شكنج هول و وحشت گم - شايد خدا را، يا « سبكباران ساحل » را خبر مي كرد . *** شب مي رسيد از راه، - غمگين، بي ستاره، بي صفا، بي ماه ! - مي ديد دريا را كه آوازي نشاط انگيز مي خواند ! صيدي به دام افكنده ! خوش مي رقصيد و گيسو مي افشاند ! تا با كدامين خون تازه، تشنگي را بنشاند ! *** در پهنه ساحل چشمي بر امواج پريشان دوخته، - لبريز از خونابه غم - كام دريا را با قطره هاي بي امان اشك، تر مي كرد ! جاني ز حيرت سوخته، شب را و شب هاي پياپي را سحر مي كرد ... ! *** آه، اي فرو افتاده در دام تباني هاي پنهاني ! اي مانده در ژرفاي اين درياي طوفان زاي ظلماني ! اي از نفس افتاده - چون من - در تلاطم هاي شب هاي پريشاني ! ايكاش، در يك تن، از ين بس ناخلف فرزند، فرياد خاموشت اثر مي كرد ! ***** |