Previous Poem                      Next Poem

طلوع

 

چشم صنوبران سحر خيز

بر شعله بلند افق خيره مانده بود .

دريا، بر گوهر نيامده ! آغوش مي گشود .

سر مي كشيد كوه،

آيا در آن كرانه چه مي ديد ؟

پر مي كشيد باد،

آيا چه مي شنيد، كه سرشار از اميد،

با كوله بار شادي،

از دره مي گذشت ،

در دشت مي دويد !

***

هنگامه اي شگفت ،

يكباره آسمان و زمين را فرا گرفت !

نبض زمان  و قلب جهان، تند مي تپيد

دنيا،

در انتظارمعجزه ... :

خورشيد مي دميد !

*****