صدف |
شنيده اي صد بار، صداي دريا را . *** سپرده اي بسيار، به سبزه زارش، پروانه تماشا را . نخوانده اي - شايد - درين كتاب پريشان، حكايت ما را : هميشه، در آغاز، چو موج تازه نفس، پر خروش، در پرواز، سرود شوق به لب، گرم مستي و آواز ... *** سحر به بوسه خورشيد شعله ور گشتن ! شب، از جدائي مهر به سوي ماه دويدن، فريب خوردن، باز، دوباره برگشتن ! فرو نشستن ، برخاستن، در افتادن دوباره جوشيدن دوباره كوشيدن تن از كشاكش گرداب ها به در بردن ، هزار مرتبه با سر به سنگ غلتيدن، همه تلاش براي رسيدن، آسودن، رسيدني كه دهد دست، بعد فرسودن ! هميشه در پايان، به خود فرو رفتن. در عمق خويش. پاك شدن ! در آن صدف، كه تو « جان » خواندي اش ، گهر گشتن ! *** نه گوهري، كه شود زيوري زليخا را ! دلي به گونه خورشيد، گرم، روشن، پاك كه جاودانه كند غرق نور دنيا را ... *** اگر هنوز به اين بيكران نپيوستي ز دست وامگذاري اميد فردا را! ***** |