دريا |
آهي كشيد غمزده پيري سپيد موي افكند صبحگاه در آيينه چون نگاه در لا به لاي موي چو كافور خويش ديد يك تار مو سياه! *** در ديگاه مضطربش اشك حلقه زد در خاطرات تيره و تاريك خود دويد سي سال پيش نيز در آيينه ديده بود يك تار مو سپيد! *** در هم شكست چهره ي محنت كشيده اش دستي به موي خويش فرو برد و گفت "واي!" اشكي به روي آينه افتاد و ناگهان بگريست هاي هاي! *** درياي خاطرات زمان گذشته بود هر قطره اي كه بر رخ آيينه مي چكيد در كام موج، ضجه ي مرگ غريق را از دور مي شنيد *** طوفان فرو نشست، ولي ديدگان پير مي رفت باز در دل دريا به جستجو در آب هاي تيره ي اغماق خفته بود يك مشت آرزو...! *** |