Previous Poem                      Next Poem

دروازه طلايي

 

در كوره راه گمشده ي سنگلاخ عمر

مردي نفس زنان تن خود مي كشد به راه

خورشيد و ماه، روز و شب از چهره ي زمان

همچون دو ديده، خيره به اين مرد بي پناه

***

اي بس به سنگ آمده آن پاي پر ز داغ

اي بس به سرفتاده در آغوش سنگ ها

چاه گذشته، بسته بر او راه بازگشت

خو كرده با سكوت سياه درنگ ها

***

حيران نشسته در دل شب هاي بي سحر!

گريان دويده در پي فرداي بي اميد

كام از عطش گداخته آبش ز سر گذشت

عمرش به سر نيامده جانش به لب رسيد

***

سوسوزنان، ستاره ي كوري ز بام عشق

در آسمان بخت سياهش دميد و مرد

وين خسته را به ظلمت آن راه ناشناس

تنها به دست تيرگي جاودان سپرد

***

اين رهگذر منم، كه با همه عمر با اميد

رفتم به بام دهر برآيم، به صد غرور

اما چه سود زين همه كوشش كه دست مرگ

خوش مي كشد مرا به سراشيب تنگ گور

***

اي رهنورد خسته، چه نالي ز سرنوشت؟

ديگر تو را به منزل راحت رسانده است

دروازه طلايي آن را نگاه كن!

تا شهر مرگ، راه درازي نمانده است

*****