بيابان را، سراسر، مه گرفتهست.
چراغِ قريه پنهان است
موجی گرم در خونِ بيابان است
چراغِ قريه پنهان است
موجی گرم در خونِ بيابان است
بيابان، خسته | ||||
لببسته | ||||
نفسبشکسته | ||||
در هذيانِ گرمِ مه، عرقمیريزدش آهسته | ||||
از هر بند. |
«ــ | بيابان را سراسر مه گرفتهست. [میگويد به خود، عابر] |
سگانِ قريه خاموشاند. | |
در شولایِ مه پنهان، به خانه میرسم. گُلکو نمیداند. مرا ناگاه در درگاه میبيند. به چشماش قطرهاشکی بر لباش لبخند، خواهد گفت: | |
«ــ | بيابان را سراسر مه گرفتهست... با خود فکرمیکردم که مه گر همچنان تا صبح میپاييد مردانِ جسور از خفيهگاهِ خود به ديدارِ عزيزان بازمیگشتند.» |
بيابان را | ||
سراسر | ||
مه گرفتهست. |
چراغِ قريه پنهان است، موجی گرم در خونِ
بيابان است.
بيابان، خسته لببسته نفسبشکسته در هذيانِ گرمِ مه | |
عرقمیريزدش آهسته از هر بند... |