مِه

بيابان را، سراسر، مه گرفته‌ست.
چراغِ قريه پنهان است
موجی گرم در خونِ بيابان است
 
بيابان، خسته
  لب‌بسته
    نفس‌بشکسته
      در هذيانِ گرمِ مه، عرق‌می‌ريزدش آهسته
        از هر بند.

 

 
«ــ بيابان را سراسر مه گرفته‌ست. [می‌گويد به خود، عابر]
  سگانِ قريه خاموش‌اند.
  در شولایِ مه پنهان، به خانه می‌رسم. گُل‌کو نمی‌داند. مرا ناگاه در درگاه می‌بيند. به چشم‌اش قطره‌اشکی بر لب‌اش لب‌خند، خواهد گفت:
«ــ بيابان را سراسر مه گرفته‌ست... با خود فکرمی‌کردم که مه گر هم‌چنان تا صبح می‌پاييد مردانِ جسور از خفيه‌گاهِ خود به ديدارِ عزيزان بازمی‌گشتند.»

 

 
بيابان را
  سراسر
    مه گرفته‌ست.

چراغِ قريه پنهان است، موجی گرم در خونِ بيابان است.
 

بيابان، خسته لب‌بسته نفس‌بشکسته در هذيانِ گرمِ مه
  عرق‌می‌ريزدش آهسته از هر بند...

۱۳۳۲

<< Previous Poem                   Next Poem >>