صفحه 2 از 2

 <<< Previous Page                                            Back to Home Page

۱۳

اخترک چهارم اخترک مرد تجارت‌پيشه بود. اين بابا چنان مشغول و گرفتار بود که با ورود شهريار کوچولو حتا سرش را هم بلند نکرد.

شهريار کوچولو گفت: -سلام. آتش‌سيگارتان خاموش شده.
-سه و دو می‌کند پنج. پنج و هفت دوازده و سه پانزده. سلام. پانزده و هفت بيست و دو. بيست و دو و شش بيست و هشت. وقت ندارم روشنش کنم. بيست و شش و پنج سی و يک. اوف! پس جمعش می‌کند پانصدويک ميليون و ششصد و بيست و دو هزار هفتصد و سی و يک.
-پانصد ميليون چی؟
-ها؟ هنوز اين جايی تو؟ پانصد و يک ميليون چيز. چه می‌دانم، آن قدر کار سرم ريخته که!... من يک مرد جدی هستم و با حرف‌های هشت‌من‌نه‌شاهی سر و کار ندارم!... دو و پنج هفت...
شهريار کوچولو که وقتی چيزی می‌پرسيد ديگر تا جوابش را نمی‌گرفت دست بردار نبود دوباره پرسيد:
-پانصد و يک ميليون چی؟
تاجر پيشه سرش را بلند کرد:
-تو اين پنجاه و چهار سالی که ساکن اين اخترکم همه‌اش سه بار گرفتار مودماغ شده‌ام. اوليش بيست و دو سال پيش يک سوسک بود که خدا می‌داند از کدام جهنم پيدايش شد. صدای وحشت‌ناکی از خودش در می‌آورد که باعث شد تو يک جمع چهار جا اشتباه کنم. دفعه‌ی دوم يازده سال پيش بود که استخوان درد بی‌چاره‌ام کرد. من ورزش نمی‌کنم. وقت يللی‌تللی هم ندارم. آدمی هستم جدی... اين هم بار سومش!... کجا بودم؟ پانصد و يک ميليون و...
-اين همه ميليون چی؟
تاجرپيشه فهميد که نبايد اميد خلاصی داشته باشد. گفت: -ميليون‌ها از اين چيزهای کوچولويی که پاره‌ای وقت‌ها تو هوا ديده می‌شود.
-مگس؟
-نه بابا. اين چيزهای کوچولوی براق.
-زنبور عسل؟
-نه بابا! همين چيزهای کوچولوی طلايی که وِلِنگارها را به عالم هپروت می‌برد. گيرم من شخصا آدمی هستم جدی که وقتم را صرف خيال‌بافی نمی‌کنم.
-آها، ستاره؟
-خودش است: ستاره.
-خب پانصد ميليون ستاره به چه دردت می‌خورد؟
-پانصد و يک ميليون و ششصد و بيست و دو هزار و هفتصد و سی و يکی. من جديّم و دقيق.
-خب، به چه دردت می‌خورند؟
-به چه دردم می‌خورند؟
-ها.
-هيچی تصاحب‌شان می‌کنم.
-ستاره‌ها را؟
-آره خب.
-آخر من به يک پادشاهی برخوردم که...
-پادشاه‌ها تصاحب نمی‌کنند بل‌که به‌اش «سلطنت» می‌کنند. اين دو تا با هم خيلی فرق دارد.
-خب، حالا تو آن‌ها را تصاحب می‌کنی که چی بشود؟
-که دارا بشوم.
-خب دارا شدن به چه کارت می‌خورد؟
-به اين کار که، اگر کسی ستاره‌ای پيدا کرد من ازش بخرم.
شهريار کوچولو با خودش گفت: «اين بابا هم منطقش يک خرده به منطق آن دائم‌الخمره می‌بَرَد.» با وجود اين باز ازش پرسيد:
-چه جوری می‌شود يک ستاره را صاحب شد؟
تاجرپيشه بی درنگ با اَخم و تَخم پرسيد: -اين ستاره‌ها مال کی‌اند؟
-چه می‌دانم؟ مال هيچ کس.
-پس مال منند، چون من اول به اين فکر افتادم.
-همين کافی است؟
-البته که کافی است. اگر تو يک جواهر پيدا کنی که مال هيچ کس نباشد می‌شود مال تو. اگر جزيره‌ای کشف کنی که مال هيچ کس نباشد می‌شود مال تو. اگر فکری به کله‌ات بزند که تا آن موقع به سر کسی نزده به اسم خودت ثبتش می‌کنی و می‌شود مال تو. من هم ستاره‌ها را برای اين صاحب شده‌ام که پيش از من هيچ کس به فکر نيفتاده بود آن‌ها را مالک بشود.
شهريار کوچولو گفت: -اين ها همه‌اش درست. منتها چه کارشان می‌کنی؟
تاجر پيشه گفت: -اداره‌شان می‌کنم، همين جور می‌شمارم‌شان و می‌شمارم‌شان. البته کار مشکلی است ولی خب ديگر، من آدمی هستم بسيار جدی.
شهريار کوچولو که هنوز اين حرف تو کَتَش نرفته‌بود گفت:
-اگر من يک شال گردن ابريشمی داشته باشم می‌توانم بپيچم دور گردنم با خودم ببرمش. اگر يک گل داشته باشم می‌توانم بچينم با خودم ببرمش. اما تو که نمی‌توانی ستاره‌ها را بچينی!
-نه. اما می‌توانم بگذارم‌شان تو بانک.
-اينی که گفتی يعنی چه؟
-يعنی اين که تعداد ستاره‌هايم را رو يک تکه کاغذ می‌نويسم می‌گذارم تو کشو درش را قفل می‌کنم.
-همه‌اش همين؟

-آره همين کافی است.

شهريار کوچولو فکر کرد «جالب است. يک خرده هم شاعرانه است. اما کاری نيست که آن قدرها جديش بشود گرفت». آخر تعبير او از چيزهای جدی با تعبير آدم‌های بزرگ فرق می‌کرد.
باز گفت: -من يک گل دارم که هر روز آبش می‌دهم. سه تا هم آتش‌فشان دارم که هفته‌ای يک بار پاک و دوده‌گيری‌شان می‌کنم. آخر آتش‌فشان خاموشه را هم پاک می‌کنم. آدم کفِ دستش را که بو نکرده! رو اين حساب، هم برای آتش‌فشان‌ها و هم برای گل اين که من صاحب‌شان باشم فايده دارد. تو چه فايده‌ای به حال ستاره‌
ها داری؟

تاجرپيشه دهن باز کرد که جوابی بدهد اما چيزی پيدا نکرد. و شهريار کوچولو راهش را گرفت و رفت و همان جور که می‌رفت تو دلش می‌گفت: -اين آدم بزرگ‌ها راستی راستی چه‌قدر عجيبند!

۱۴

اخترکِ پنجم چيز غريبی بود. از همه‌ی اخترک‌های ديگر کوچک‌تر بود، يعنی فقط به اندازه‌ی يک فانوس پايه‌دار و يک فانوس‌بان جا داشت.

شهريار کوچولو از اين راز سر در نياورد که يک جا ميان آسمان خدا تو اخترکی که نه خانه‌ای روش هست نه آدمی، حکمت وجودی يک فانوس و يک فانوس‌بان چه می‌تواند باشد. با وجود اين تو دلش گفت:
-خيلی احتمال دارد که اين بابا عقلش پاره‌سنگ ببرد. اما به هر حال از پادشاه و خودپسند و تاجرپيشه و مسته کم عقل‌تر نيست. دست کم کاری که می‌کند يک معنايی دارد. فانوسش را که روشن می‌کند عين‌هو مثل اين است که يک ستاره‌ی ديگر يا يک گل به دنيا می‌آورد و خاموشش که می‌کند پنداری گل يا ستاره‌ای را می‌خواباند. سرگرمی زيبايی است و چيزی که زيبا باشد بی گفت‌
وگو مفيد هم هست.

وقتی رو اخترک پايين آمد با ادب فراوان به فانوس‌بان سلام کرد:
-سلام. واسه چی فانوس را خاموش کردی؟
-دستور است. صبح به خير!
-دستور چيه؟
-اين است که فانوسم را خاموش کنم. شب خوش!
و دوباره فانوس را روشن کرد.
-پس چرا روشنش کردی باز؟
فانوس‌بان جواب داد: -خب دستور است ديگر.
شهريار کوچولو گفت: -اصلا سر در نميارم.
فانوس‌بان گفت: -چيز سر در آوردنی‌يی توش نيست که. دستور دستور است. روز بخير!
و باز فانوس را خاموش کرد.
بعد با دستمال شطرنجی قرمزی عرق پيشانيش را خشکاند و گفت:
-کار جان‌فرسايی دارم. پيش‌تر ها معقول بود: صبح خاموشش می‌کردم و شب که می‌شد روشنش می‌کردم. باقی روز را فرصت داشتم که استراحت کنم و باقی شب را هم می‌توانستم بگيرم بخوابم...
-بعدش دستور عوض شد؟
فانوس‌بان گفت: -دستور عوض نشد و بدبختی من هم از همين جاست: سياره سال به سال گردشش تندتر و تندتر شده اما دستور همان جور به قوت خودش باقی مانده است.
-خب؟
-حالا که سياره دقيقه‌ای يک بار دور خودش می‌گردد ديگر من يک ثانيه هم فرصت استراحت ندارم: دقيقه‌ای يک بار فانوس را روشن می‌کنم يک بار خاموش.
-چه عجيب است! تو اخترک تو شبانه روز همه‌اش يک دقيقه طول می‌کشد!
فانوس‌بان گفت: -هيچ هم عجيب نيست. الان يک ماه تمام است که ما داريم با هم اختلاط می‌کنيم.
-يک ماه؟
-آره. سی دقيقه. سی روز! شب خوش!

و دوباره فانوس را روشن کرد.

شهريار کوچولو به فانوس‌بان نگاه کرد و حس کرد اين مرد را که تا اين حد به دستور وفادار است دوست می‌دارد. يادِ آفتاب‌غروب‌هايی افتاد که آن وقت‌ها خودش با جابه‌جا کردن صندليش دنبال می‌کرد. برای اين که دستی زير بال دوستش کرده باشد گفت:
-می‌دانی؟ يک راهی بلدم که می‌توانی هر وقت دلت بخواهد استراحت کنی.
فانوس‌بان گفت: -آرزوش را دارم.
آخر آدم می‌تواند هم به دستور وفادار بماند هم تنبلی کند.
شهريار کوچولو دنبال حرفش را گرفت و گفت:
-تو، اخترکت آن‌قدر کوچولوست که با سه تا شلنگ برداشتن می‌توانی يک بار دور بزنيش. اگر آن اندازه که لازم است يواش راه بروی می‌توانی کاری کنی که مدام تو آفتاب بمانی. پس هر وقت خواستی استراحت کنی شروع می‌کنی به راه‌رفتن... به اين ترتيب روز هرقدر که بخواهی برايت کِش می‌آيد.
فانوس‌بان گفت: -اين کار گرهی از بدبختی من وا نمی‌کند. تنها چيزی که تو زندگی آرزويش را دارم يک چرت خواب است.
شهريار کوچولو گفت: -اين يکی را ديگر بايد بگذاری در کوزه.
فانوس‌بان گفت: -آره. بايد بگذارمش در کوزه... صبح بخير!

و فانوس را خاموش کرد.

شهريار کوچولو ميان راه با خودش گفت: گرچه آن‌های ديگر، يعنی خودپسنده و تاجره اگر اين را می‌ديدند دستش می‌انداختند و تحقيرش می‌کردند، هر چه نباشد کار اين يکی به نظر من کم‌تر از کار آن‌ها بی‌معنی و مضحک است. شايد به خاطر اين که دست کم اين يکی به چيزی جز خودش مشغول است.

از حسرت آهی کشيد و همان طور با خودش گفت:
-اين تنها کسی بود که من می‌توانستم باش دوست بشوم. گيرم اخترکش راستی راستی خيلی کوچولو است و دو نفر روش جا نمی‌
گيرند.

چيزی که جرات اعترافش را نداشت حسرت او بود به اين اخترک کوچولويی که، بخصوص، به هزار و چهارصد و چهل بار غروب آفتاب در هر بيست و چهار ساعت برکت پيدا کرده بود.

۱۵

اخترک ششم اخترکی بود ده بار فراخ‌تر، و آقاپيره‌ای توش بود که کتاب‌های کَت‌وکلفت می‌نوشت.

همين که چشمش به شهريار کوچولو افتاد با خودش گفت:
-خب، اين هم يک کاشف!
شهريار کوچولو لب ميز نشست و نفس نفس زد. نه اين که راه زيادی طی کرده بود؟
آقا پيره به‌اش گفت: -از کجا می‌آيی؟
شهريار کوچولو گفت: -اين کتاب به اين کلفتی چی است؟ شما اين‌جا چه‌کار می‌کنيد؟
آقا پيره گفت: -من جغرافی‌دانم.
-جغرافی‌دان چه باشد؟
-جغرافی‌دان به دانشمندی می‌گويند که جای درياها و رودخانه‌ها و شهرها و کوه‌ها و بيابان‌ها را می‌داند.
شهريار کوچولو گفت: -محشر است. يک کار درست و حسابی است.
و به اخترک جغرافی‌دان، اين سو و آن‌سو نگاهی انداخت. تا آن وقت اخترکی به اين عظمت نديده‌بود.
-اخترک‌تان خيلی قشنگ است. اقيانوس هم دارد؟
جغرافی‌دان گفت: -از کجا بدانم؟
شهريار کوچولو گفت: -عجب! (بد جوری جا خورده بود) کوه چه‌طور؟
جغرافی‌دان گفت: -از کجا بدانم؟
-شهر، رودخانه، بيابان؟
جغرافی‌دان گفت: از اين‌ها هم خبری ندارم.
-آخر شما جغرافی‌دانيد؟
جغرافی‌دان گفت: -درست است ولی کاشف که نيستم. من حتا يک نفر کاشف هم ندارم. کار جغرافی‌دان نيست که دوره‌بيفتد برود شهرها و رودخانه‌ها و کوه‌ها و درياها و اقيانوس‌ها و بيابان‌ها را بشمرد. مقام جغرافی‌دان برتر از آن است که دوره بيفتد و ول‌بگردد. اصلا از اتاق کارش پا بيرون نمی‌گذارد بلکه کاشف‌ها را آن تو می‌پذيرد ازشان سوالات می‌کند و از خاطرات‌شان يادداشت بر می‌دارد و اگر خاطرات يکی از آن‌ها به نظرش جالب آمد دستور می‌دهد روی خُلقيات آن کاشف تحقيقاتی صورت بگيرد.
-برای چه؟
-برای اين که اگر کاشفی گنده‌گو باشد کار کتاب‌های جغرافيا را به فاجعه می‌کشاند. هکذا کاشفی که اهل پياله باشد.
-آن ديگر چرا؟
b-چون آدم‌های دائم‌الخمر همه چيز را دوتا می‌بينند. آن وقت جغرافی‌دان برمی‌دارد جايی که يک کوه
بيشتر نيست می‌نويسد دو کوه.
شهريار کوچولو گفت: -پس من يک بابايی را می‌شناسم که کاشف هجوی از آب در می‌آيد.
-بعيد نيست. بنابراين، بعد از آن که کاملا ثابت شد پالان کاشف کج نيست تحقيقاتی هم روی کشفی که کرده انجام می‌گيرد.
-يعنی می‌روند می‌بينند؟
-نه، اين کار گرفتاريش زياد است. از خود کاشف می‌خواهند دليل بياورد. مثلا اگر پای کشف يک کوه بزرگ در ميان بود ازش می‌خواهند سنگ‌های گنده‌ای از آن کوه رو کند.
جغرافی‌دان ناگهان به هيجان در آمد و گفت: -راستی تو داری از راه دوری می‌آيی! تو کاشفی! بايد چند و چون اخترکت را برای من بگويی.
و با اين حرف دفتر و دستکش را باز کرد و مدادش را تراشيد. معمولا خاطرات کاشف‌ها را اول بامداد يادداشت می‌کنند و دست نگه می‌دارند تا دليل اقامه کند، آن وقت با جوهر می‌نويسند.
گفت: -خب؟
شهريار کوچولو گفت: -اخترک من چيز چندان جالبی ندارد. آخر خيلی کوچک است. سه تا آتش‌فشان دارم که دوتاش فعال است يکيش خاموش. اما، خب ديگر، آدم کف دستش را که بو نکرده.
جغرافی‌دان هم گفت: -آدم چه می‌داند چه پيش می‌آيد.
-يک گل هم دارم.
-نه، نه، ما ديگر گل ها را يادداشت نمی‌کنيم.
-چرا؟ گل که زيباتر است.
-برای اين که گل‌ها فانی‌اند.
-فانی يعنی چی؟
جغرافی‌دان گفت: -کتاب‌های جغرافيا از کتاب‌های ديگر گران‌بهاترست و هيچ وقت هم از اعتبار نمی‌افتد. بسيار به ندرت ممکن است يک کوه جا عوض کند. بسيار به ندرت ممکن است آب يک اقيانوس خالی شود. ما فقط چيزهای پايدار را می‌نويسيم.
شهريار کوچولو تو حرف او دويد و گفت: -اما آتش‌فشان‌های خاموش می‌توانند از نو بيدار بشوند. فانی را نگفتيد يعنی چه؟
جغرافی‌دان گفت: -آتش‌فشان چه روشن باشد چه خاموش برای ما فرقی نمی‌کند. آن‌چه به حساب می‌آيد خود کوه است که تغيير پيدا نمی‌کند.
شهريار کوچولو که تو تمام عمرش وقتی چيزی از کسی می‌پرسيد ديگر دست بردار نبود دوباره سوال کرد: -فانی يعنی چه؟
-يعنی چيزی که در آينده تهديد به نابودی شود.
-گل من هم در آينده نابود می‌شود؟
-البته که می‌شود.
شهريار کوچولو در دل گفت: «گل من فانی است و جلو دنيا برای دفاع از خودش جز چهارتا خار هيچی ندارد، و آن وقت مرا بگو که او را توی اخترکم تک و تنها رها کرده‌ام!»
اين اولين باری بود که دچار پريشانی و اندوه می‌شد اما توانست به خودش مسلط بشود. پرسيد: -شما به من ديدن کجا را توصيه می‌کنيد؟
جغرافی‌دان به‌اش جواب داد: -سياره‌
ی زمين. شهرت خوبی دارد...

و شهريار کوچولو هم چنان که به گلش فکر می‌کرد به راه افتاد.

۱۶

لاجرم، زمين، سياره‌ی هفتم شد.

زمين، فلان و بهمان سياره نيست. رو پهنه‌ی زمين يک‌صد و يازده پادشاه (البته بامحاسبه‌ی پادشاهان سياه‌پوست)، هفت هزار جغرافی‌دان، نه‌صد هزار تاجرپيشه، پانزده کرور می‌خواره و شش‌صد و بيست و دو کرور خودپسند و به عبارت ديگر حدود دو ميليارد آدم بزرگ زندگی می‌کند. برای آن‌که از حجم زمين مقياسی به دست‌تان بدهم بگذاريد به‌تان بگويم که پيش از اختراع برق مجبور بودند در مجموع شش قاره‌ی زمين وسايل زندگیِ لشکری جانانه شامل يکصد و شصت و دو هزار و پانصد و يازده نفر فانوس‌بان را تامين کنند.

روشن شدن فانوس‌ها از دور خيلی باشکوه بود. حرکات اين لشکر مثل حرکات يک باله‌ی تو اپرا مرتب و منظم بود. اول از همه نوبت فانوس‌بان‌های زلاندنو و استراليا بود. اين‌ها که فانوس‌هاشان را روشن می‌کردند، می‌رفتند می‌گرفتند می‌خوابيدند آن وقت نوبت فانوس‌بان‌های چين و سيبری می‌رسيد که به رقص درآيند. بعد، اين‌ها با تردستی تمام به پشت صحنه می‌خزيدند و جا را برای فانوس‌بان‌های ترکيه و هفت پَرکَنِه‌ی هند خالی می کردند. بعد نوبت به فانوس‌بان‌های آمريکای‌جنوبی می‌شد. و آخر سر هم نوبت فانوس‌بان‌های افريقا و اروپا می‌رسد و بعد نوبت فانوس‌بان‌های آمريکای شمالی بود. و هيچ وقتِ خدا هم هيچ‌کدام اين‌ها در ترتيب ورودشان به صحنه دچار اشتباه نمی‌شدند. چه شکوهی داشت! ميان اين جمع عظيم فقط نگه‌بانِ تنها فانوسِ قطب شمال و همکارش نگه‌بانِ تنها فانوسِ قطب جنوب بودند که عمری به بطالت و بی‌هودگی می‌گذراندند: آخر آن‌ها سالی به سالی همه‌اش دو بار کار می‌کردند.

۱۷

آدمی که اهل اظهار لحيه باشد بفهمی نفهمی می‌افتد به چاخان کردن. من هم تو تعريف قضيه‌ی فانوس‌بان‌ها برای شما آن‌قدرهاروراست نبودم. می‌ترسم به آن‌هايی که زمين ما را نمی‌سناسند تصور نادرستی داده باشم. انسان‌ها رو پهنه‌ی زمين جای خيلی کمی را اشغال می‌کنند. اگر همه‌ی دو ميليارد نفری که رو کره‌ی زمين زندگی می‌کنند بلند بشوند و مثل موقعی که به تظاهرات می‌روند يک خورده جمع و جور بايستند راحت و بی‌درپسر تو ميدانی به مساحت بيست ميل در بيست ميل جا می‌گيرند. همه‌ی جامعه‌ی بشری را می‌شود يک‌جا روی کوچک‌ترين جزيره‌ی اقيانوس آرام کُپه کرد.

البته گفت‌وگو ندارد که آدم بزرگ‌ها حرف‌تان را باور نمی‌کنند. آخر تصور آن‌ها اين است که کلی جا اشغال کرده‌اند، نه اين‌که مثل بائوباب‌ها خودشان را خيلی مهم می‌بينند؟ بنابراين به‌شان پيش‌نهاد می‌کنيد که بنشينند حساب کنند. آن‌ها هم که عاشق اعداد و ارقامند، پس اين پيش‌نهاد حسابی کيفورشان می‌کند. اما شما را به خدا بی‌خودی وقت خودتان را سر اين جريمه‌ی مدرسه به هدر ندهيد. اين کار دو قاز هم نمی‌ارزد. به من که اطمينان داريد. شهريار کوچولو پاش که به زمين رسيد از اين که ديارالبشری ديده نمی‌شد سخت هاج و واج ماند.

تازه داشت از اين فکر که شايد سياره را عوضی گرفته ترسش بر می‌داشت که چنبره‌ی مهتابی رنگی رو ماسه‌ها جابه‌جا شد.

 

شهريار کوچولو همين‌جوری سلام کرد.
مار گفت: -سلام.
شهريار کوچولو پرسيد: -رو چه سياره‌ای پايين آمده‌ام؟
مار جواب داد: -رو زمين تو قاره‌ی آفريقا.
-عجب! پس رو زمين انسان به هم نمی‌رسد؟
مار گفت: -اين‌جا کوير است. تو کوير کسی زندگی نمی‌کند. زمين بسيار وسيع است.
شهريار کوچولو رو سنگی نشست و به آسمان نگاه کرد. گفت: -به خودم می‌گويم ستاره‌ها واسه اين روشنند که هرکسی بتواند يک روز مال خودش را پيدا کند!... اخترک مرا نگاه! درست بالا سرمان است... اما چه‌قدر دور است!
مار گفت: -قشنگ است. اين‌جا آمده‌ای چه کار؟
شهريار کوچولو گفت: -با يک گل بگومگويم شده.
مار گفت: -عجب!
و هر دوشان خاموش ماندند.
دست آخر شهريار کوچولو درآمد که: -آدم‌ها کجاند؟ آدم تو کوير يک خرده احساس تنهايی می‌کند.
مار گفت: -پيش آدم‌ها هم احساس تنهايی می‌کنی.
شهريار کوچولو مدت درازی تو نخ او رفت و آخر سر به‌اش گفت: -تو چه جانور بامزه‌ای هستی! مثل يک انگشت، باريکی.
مار گفت: -عوضش از انگشت هر پادشاهی مقتدرترم.
شهريار کوچولو لب‌خندی زد و گفت: -نه چندان... پا هم که نداری. حتا راه هم نمی‌تونی بری...
-من می‌تونم تو را به چنان جای دوری ببرم که با هيچ کشتی‌يی هم نتونی بری.
مار اين را گفت و دور قوزک پای شهريار کوچولو پيچيد. عين يک خلخال طلا. و باز درآمد که: -هر کسی را لمس کنم به خاکی که ازش درآمده بر می‌گردانم اما تو پاکی و از يک سيّاره‌ی ديگر آمده‌ای...
شهريار کوچولو جوابی بش نداد.
-تو رو اين زمين خارايی آن‌قدر ضعيفی که به حالت رحمم می‌آيد. روزی‌روزگاری اگر دلت خيلی هوای اخترکت را کرد بيا من کمکت کنم... من می‌توانم...
شهريار کوچولو گفت: -آره تا تهش را خواندم. اما راستی تو چرا همه‌ی حرف‌هايت را به صورت معما درمی‌
آری؟

مار گفت: -حلّال همه‌ی معماهام من.
و هر دوشان خاموش شدند.

۱۸

شهريار کوچولو کوير را از پاشنه درکرد و جز يک گل به هيچی برنخورد: يک گل سه گل‌برگه. يک گلِ ناچيز.

 

شهريار کوچولو گفت: -سلام.
گل گفت: -سلام.
شهريار کوچولو با ادب پرسيد: -آدم‌ها کجاند؟
گل روزی روزگاری عبور کاروانی را ديده‌بود. اين بود که گفت: -آدم‌ها؟ گمان کنم ازشان شش هفت تايی باشد. سال‌ها پيش ديدم‌شان. منتها خدا می‌داند کجا می‌شود پيداشان کرد. باد اين‌ور و آن‌ور می‌بَرَدشان؛ نه اين که ريشه ندارند؟ بی‌ريشگی هم حسابی اسباب دردسرشان شده.

شهريار کوچولو گفت: -خداحافظ.
گل گفت: -خداحافظ.

۱۹

از کوه بلندی بالا رفت.

تنها کوه‌هايی که به عمرش ديده بود سه تا آتش‌فشان‌های اخترک خودش بود که تا سر زانويش می‌رسيد و از آن يکی که خاموش بود جای چارپايه استفاده می‌کرد. اين بود که با خودش گفت: «از سر يک کوه به اين بلندی می‌توانم به يک نظر همه‌ی سياره و همه‌ی آدم‌ها را ببينم...» اما جز نوکِ تيزِ صخره‌های نوک‌تيز چيزی نديد.
همين جوری گفت: -سلام.
طنين به‌اش جواب داد: -سلام... سلام... سلام...
شهريار کوچولو گفت: -کی هستيد شما؟
طنين به‌اش جواب داد: -کی هستيد شما... کی هستيد شما... کی هستيد شما...
گفت: -با من دوست بشويد. من تک و تنهام.
طنين به‌
اش جواب داد: -من تک و تنهام... من تک و تنهام... من تک و تنهام...

آن‌وقت با خودش فکر کرد: «چه سياره‌ی عجيبی! خشک‌ِخشک و تيزِتيز و شورِشور. اين آدم‌هاش که يک ذره قوه‌ی تخيل ندارند و هر چه را بشنوند عينا تکرار می‌کنند... تو اخترک خودم گلی داشتم که هميشه اول او حرف می‌زد...»

۲۰

اما سرانجام، بعد از مدت‌ها راه رفتن از ميان ريگ‌ها و صخره‌ها و برف‌ها به جاده‌ای برخورد. و هر جاده‌ای يک‌راست می‌رود سراغ آدم‌ها.
گفت: -سلام.
و مخاطبش گلستان پرگلی بود.

 گل‌ها گفتند: -سلام.
شهريار کوچولو رفت تو بحرشان. همه‌شان عين گل خودش بودند. حيرت‌زده ازشان پرسيد: -شماها کی هستيد؟

گفتند: -ما گل سرخيم.

آهی کشيد و سخت احساس شوربختی کرد. گلش به او گفته بود که از نوع او تو تمام عالم فقط همان يکی هست و حالا پنج‌هزارتا گل، همه مثل هم، فقط تو يک گلستان! فکر کرد: «اگر گل من اين را می‌ديد بدجور از رو می‌رفت. پشت سر هم بنا می‌کرد سرفه‌کردن و، برای اين‌که از هُوشدن نجات پيدا کند خودش را به مردن می‌زد و من هم مجبور می‌شدم وانمود کنم به پرستاريش، وگرنه برای سرشکسته کردنِ من هم شده بود راستی راستی می‌مرد...» و باز تو دلش گفت: «مرا باش که فقط بايک دانه گل خودم را دولت‌مندِ عالم خيال می‌کردم در صورتی‌که آن‌چه دارم فقط يک گل معمولی است. با آن گل و آن سه تا آتش‌فشان که تا سرِ زانومَند و شايد هم يکی‌شان تا ابد خاموش بماند شهريارِ چندان پُرشوکتی به حساب نمی‌آيم.»

رو سبزه‌ها دراز شد و حالا گريه نکن کی گريه‌کن.

۲۱

آن وقت بود که سر و کله‌ی روباه پيدا شد.

 روباه گفت: -سلام.
شهريار کوچولو برگ‌شت اما کسی را نديد. با وجود اين با ادب تمام گفت: -سلام.
صداگفت: -من اين‌جام، زير درخت سيب...
شهريار کوچولو گفت: -کی هستی تو؟ عجب خوشگلی!
روباه گفت: -يک روباهم من.
شهريار کوچولو گفت: -بيا با من بازی کن. نمی‌دانی چه قدر دلم گرفته...
روباه گفت: -نمی‌توانم بات بازی کنم. هنوز اهليم نکرده‌اند آخر.
شهريار کوچولو آهی کشيد و گفت: -معذرت می‌خواهم.
اما فکری کرد و پرسيد: -اهلی کردن يعنی چه؟
روباه گفت: -تو اهل اين‌جا نيستی. پی چی می‌گردی؟
شهريار کوچولو گفت: -پی آدم‌ها می‌گردم. نگفتی اهلی کردن يعنی چه؟
روباه گفت: -آدم‌ها تفنگ دارند و شکار می‌کنند. اينش اسباب دلخوری است! اما مرغ و ماکيان هم پرورش می‌دهند و خيرشان فقط همين است. تو پی مرغ می‌کردی؟
شهريار کوچولو گفت: -نَه، پیِ دوست می‌گردم. اهلی کردن يعنی چی؟
روباه گفت: -يک چيزی است که پاک فراموش شده. معنيش ايجاد علاقه کردن است.
-ايجاد علاقه کردن؟
روباه گفت: -معلوم است. تو الان واسه من يک پسر بچه‌ای مثل صد هزار پسر بچه‌ی ديگر. نه من هيچ احتياجی به تو دارم نه تو هيچ احتياجی به من. من هم واسه تو يک روباهم مثل صد هزار روباه ديگر. اما اگر منو اهلی کردی هر دوتامان به هم احتياج پيدا می‌کنيم. تو واسه من ميان همه‌ی عالم موجود يگانه‌ای می‌شوی من واسه تو.
شهريار کوچولو گفت: -کم‌کم دارد دستگيرم می‌شود. يک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد.
روباه گفت: -بعيد نيست. رو اين کره‌ی زمين هزار جور چيز می‌شود ديد.
شهريار کوچولو گفت: -اوه نه! آن رو کره‌ی زمين نيست.
روباه که انگار حسابی حيرت کرده بود گفت: -رو يک سياره‌ی ديگر است؟
-آره.

-تو آن سياره شکارچی هم هست؟
-نه.
-محشر است! مرغ و ماکيان چه‌طور؟
-نه.
روباه آه‌کشان گفت: -هميشه‌ی خدا يک پای بساط لنگ است!
اما پی حرفش را گرفت و گفت: -زندگی يک‌نواختی دارم. من مرغ‌ها را شکار می‌کنم آدم‌ها مرا. همه‌ی مرغ‌ها عين همند همه‌ی آدم‌ها هم عين همند. اين وضع يک خرده خلقم را تنگ می‌کند. اما اگر تو منو اهلی کنی انگار که زندگيم را چراغان کرده باشی. آن وقت صدای پايی را می‌شناسم که باهر صدای پای ديگر فرق می‌کند: صدای پای ديگران مرا وادار می‌کند تو هفت تا سوراخ قايم بشوم اما صدای پای تو مثل نغمه‌ای مرا از سوراخم می‌کشد بيرون. تازه، نگاه کن آن‌جا آن گندم‌زار را می‌بينی؟ برای من که نان بخور نيستم گندم چيز بی‌فايده‌ای است. پس گندم‌زار هم مرا به ياد چيزی نمی‌اندازد. اسباب تاسف است. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتی اهليم کردی محشر می‌شود! گندم که طلايی رنگ است مرا به ياد تو می‌اندازد و صدای باد را هم که تو گندم‌زار می‌پيچد دوست خواهم داشت...
خاموش شد و مدت درازی شهريار کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت: -اگر دلت می‌خواهد منو اهلی کن!
شهريار کوچولو جواب داد: -دلم که خيلی می‌خواهد، اما وقتِ چندانی ندارم. بايد بروم دوستانی پيدا کنم و از کلی چيزها سر در آرم.
روباه گفت: -آدم فقط از چيزهايی که اهلی کند می‌تواند سر در آرد. انسان‌ها ديگر برای سر در آوردن از چيزها وقت ندارند. همه چيز را همين جور حاضر آماده از دکان‌ها می‌خرند. اما چون دکانی نيست که دوست معامله کند آدم‌ها مانده‌اند بی‌دوست... تو اگر دوست می‌خواهی خب منو اهلی کن!
شهريار کوچولو پرسيد: -راهش چيست؟
روباه جواب داد: -بايد خيلی خيلی حوصله کنی. اولش يک خرده دورتر از من می‌گيری اين جوری ميان علف‌ها می‌نشينی. من زير چشمی نگاهت می‌کنم و تو لام‌تاکام هيچی نمی‌گويی، چون تقصير همه‌ی سؤِتفاهم‌ها زير سر زبان است. عوضش می‌توانی هر روز يک خرده نزديک‌
تر بنشينی.

فردای آن روز دوباره شهريار کوچولو آمد.
روباه گفت: -کاش سر همان ساعت ديروز آمده بودی. اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بيايی من از ساعت سه تو دلم قند آب می‌شود و هر چه ساعت جلوتر برود بيش‌تر احساس شادی و خوشبختی می‌کنم. ساعت چهار که شد دلم بنا می‌کند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدرِ خوشبختی را می‌فهمم! اما اگر تو وقت و بی وقت بيايی من از کجا بدانم چه ساعتی بايد دلم را برای ديدارت آماده کنم؟... هر چيزی برای خودش قاعده‌ای دارد.

شهريار کوچولو گفت: -قاعده يعنی چه؟
روباه گفت: -اين هم از آن چيزهايی است که پاک از خاطرها رفته. اين همان چيزی است که باعث می‌شود فلان روز با باقی روزها و فلان ساعت با باقی ساعت‌ها فرق کند. مثلا شکارچی‌های ما ميان خودشان رسمی دارند و آن اين است که پنج‌شنبه‌ها را با دخترهای ده می‌روند رقص. پس پنج‌شنبه‌ها بَرّه‌کشانِ من است: برای خودم گردش‌کنان می‌روم تا دم مُوِستان. حالا اگر شکارچی‌ها وقت و بی وقت می‌رقصيدند همه‌ی روزها شبيه هم می‌
شد و منِ بيچاره ديگر فرصت و فراغتی نداشتم.

به اين ترتيب شهريار کوچولو روباه را اهلی کرد.
لحظه‌ی جدايی که نزديک شد روباه گفت: -آخ! نمی‌توانم جلو اشکم را بگيرم.
شهريار کوچولو گفت: -تقصير خودت است. من که بدت را نمی‌خواستم، خودت خواستی اهليت کنم.
روباه گفت: -همين طور است.
شهريار کوچولو گفت: -آخر اشکت دارد سرازير می‌شود!
روباه گفت: -همين طور است.
-پس اين ماجرا فايده‌ای به حال تو نداشته.
روباه گفت: -چرا، واسه خاطرِ رنگ گندم.
بعد گفت: -برو يک بار ديگر گل‌ها را ببين تا بفهمی که گلِ خودت تو عالم تک است. برگشتنا با هم وداع می‌کنيم و من به عنوان هديه رازی را به‌ات می‌گويم.
شهريار کوچولو بار ديگر به تماشای گل‌ها رفت و به آن‌ها گفت: -شما سرِ سوزنی به گل من نمی‌مانيد و هنوز هيچی نيستيد. نه کسی شما را اهلی کرده نه شما کسی را. درست همان جوری هستيد که روباه من بود: روباهی بود مثل صدهزار روباه ديگر. او را دوست خودم کردم و حالا تو همه‌ی عالم تک است.
گل‌ها حسابی از رو رفتند.
شهريار کوچولو دوباره درآمد که: -خوشگليد اما خالی هستيد. برای‌تان نمی‌شود مُرد. گفت‌وگو ندارد که گلِ مرا هم فلان ره‌گذر می‌بيند مثل شما. اما او به تنهايی از همه‌ی شما سر است چون فقط اوست که آبش داده‌ام، چون فقط اوست که زير حبابش گذاشته‌ام، چون فقط اوست که با تجير برايش حفاظ درست کرده‌ام، چون فقط اوست که حشراتش را کشته‌ام (جز دو سه‌تايی که می‌بايست شب‌پره بشوند)، چون فقط اوست که پای گِلِه‌گزاری‌ها يا خودنمايی‌ها و حتا گاهی پای بُغ کردن و هيچی نگفتن‌هاش نشسته‌ام، چون او گلِ من است.
و برگشت پيش روباه.
گفت: -خدانگه‌دار!
روباه گفت: -خدانگه‌دار!... و اما رازی که گفتم خيلی ساده است:
جز با دل هيچی را چنان که بايد نمی‌شود ديد. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بيند.
شهريار کوچولو برای آن که يادش بماند تکرار کرد: -نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بيند.
-ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کرده‌ای.
شهريار کوچولو برای آن که يادش بماند تکرار کرد: -به قدر عمری است که به پاش صرف کرده‌ام.
روباه گفت: -انسان‌ها اين حقيقت را فراموش کرده‌اند اما تو نبايد فراموشش کنی. تو تا زنده‌ای نسبت به چيزی که اهلی کرده‌
ای مسئولی. تو مسئول گُلِتی...

شهريار کوچولو برای آن که يادش بماند تکرار کرد: -من مسئول گُلمَم.

۲۲

شهريار کوچولو گفت: -سلام.
سوزن‌بان گفت: -سلام.
شهريار کوچولو گفت: -تو چه کار می‌کنی اين‌جا؟
سوزن‌بان گفت: -مسافرها را به دسته‌های هزارتايی تقسيم می‌کنم و قطارهايی را که می‌بَرَدشان گاهی به سمت راست می‌فرستم گاهی به سمت چپ. و همان دم سريع‌السيری با چراغ‌های روشن و غرّشی رعدوار اتاقک سوزن‌بانی را به لرزه انداخت.
-عجب عجله‌ای دارند! پیِ چی می‌روند؟
سوزن‌بان گفت: -از خودِ آتش‌کارِ لکوموتيف هم بپرسی نمی‌داند!
سريع‌السير ديگری با چراغ‌های روشن غرّيد و در جهت مخالف گذشت .
شهريار کوچولو پرسيد: -برگشتند که؟
سوزن‌بان گفت: -اين‌ها اولی‌ها نيستند. آن‌ها رفتند اين‌ها برمی‌گردند.
-جايی را که بودند خوش نداشتند؟
سوزن‌بان گفت: -آدمی‌زاد هيچ وقت جايی را که هست خوش ندارد.
و رعدِ سريع‌السيرِ نورانیِ ثالثی غرّيد.
شهريار کوچولو پرسيد: -اين‌ها دارند مسافرهای اولی را دنبال می‌کنند؟
سوزن‌بان گفت: -اين‌ها هيچ چيزی را دنبال نمی‌کنند. آن تو يا خواب‌شان می‌بَرَد يا دهن‌دره می‌کنند. فقط بچه‌هاند که دماغ‌شان را فشار می‌دهند به شيشه‌ها.
شهريار کوچولو گفت: -فقط بچه‌هاند که می‌دانند پیِ چی می‌گردند. بچه‌هاند که کُلّی وقت صرف يک عروسک پارچه‌ای می‌کنند و عروسک برای‌شان آن قدر اهميت به هم می‌رساند که اگر يکی آن را ازشان کِش برود می‌
زنند زير گريه...

سوزن‌بان گفت: -بخت، يارِ بچه‌هاست.

۲۳

شهريار کوچولو گفت: -سلام!
پيله‌ور گفت: -سلام.
اين بابا فروشنده‌ی حَب‌های ضد تشنگی بود. خريدار هفته‌ای يک حب می‌انداخت بالا و ديگر تشنگی بی تشنگی.
شهريار کوچولو پرسيد: -اين‌ها را می‌فروشی که چی؟
پيله‌ور گفت: -باعث صرفه‌جويی کُلّی وقت است. کارشناس‌های خبره نشسته‌اند دقيقا حساب کرده‌اند که با خوردن اين حب‌ها هفته‌ای پنجاه و سه دقيقه وقت صرفه‌جويی می‌شود.
-خب، آن وقت آن پنجاه و سه دقيقه را چه کار می‌کنند؟
ـ هر چی دل‌
شان خواست...

شهريار کوچولو تو دلش گفت: «من اگر پنجاه و سه دقيقه وقتِ زيادی داشته باشم خوش‌خوشک به طرفِ يک چشمه می‌روم...»

۲۴

هشتمين روزِ خرابی هواپيمام تو کوير بود که، در حال نوشيدنِ آخرين چک‌ّه‌ی ذخيره‌ی آبم به قضيه‌ی پيله‌وره گوش داده بودم. به شهريار کوچولو گفتم:
-خاطرات تو راستی راستی زيباند اما من هنوز از پسِ تعمير هواپيما برنيامده‌ام، يک چکه آب هم ندارم. و راستی که من هم اگر می‌توانستم خوش‌خوشک به طرف چشمه‌ای بروم سعادتی احساس می‌کردم که نگو!
درآمد که: -دوستم روباه...
گفتم: -آقا کوچولو، دورِ روباه را قلم بگير!
-واسه چی؟
-واسه اين که تشنگی کارمان را می سازد. واسه اين!
از استدلال من چيزی حاليش نشد و در جوابم گفت:
-حتا اگر آدم دَمِ مرگ باشد هم داشتن يک دوست عالی است. من که از داشتن يک دوستِ روباه خيلی خوشحالم...
به خودم گفتم نمی‌تواند ميزان خطر را تخمين بزند: آخر او هيچ وقت نه تشنه‌اش می‌شود نه گشنه‌اش. يه ذره آفتاب بسش است...
اما او به من نگاه کرد و در جواب فکرم گفت: -من هم تشنه‌م است... بگرديم يک چاه پيدا کنيم...

از سرِ خستگی حرکتی کردم: -اين جوری تو کويرِ برهوت رو هوا پیِ چاه گشتن احمقانه است.
و با وجود اين به راه افتاديم.

پس از ساعت‌ها که در سکوت راه رفتيم شب شد و ستاره‌ها يکی يکی درآمدند. من که از زور تشنگی تب کرده بودم انگار آن‌ها را خواب می‌ديدم. حرف‌های شهريار کوچولو تو ذهنم می‌رقصيد.
ازش پرسيدم: -پس تو هم تشنه‌ات هست، ها؟
اما او به سوآلِ من جواب نداد فقط در نهايت سادگی گفت: -آب ممکن است برای دلِ من هم خوب باشد...
از حرفش چيزی دستگيرم نشد اما ساکت ماندم. می‌دانستم از او نبايد حرف کشيد.
خسته شده بود. گرفت نشست. من هم کنارش نشستم. پس از مدتی سکوت گفت:
-قشنگیِ ستاره‌ها واسه خاطرِ گلی است که ما نمی‌بينيمش...
گفتم: -همين طور است
و بدون حرف در مهتاب غرق تماشای چين و شکن‌های شن شدم.

باز گفت: -کوير زيباست.

و حق با او بود. من هميشه عاشق کوير بوده‌ام. آدم بالای توده‌ای شن لغزان می‌نشيند، هيچی نمی‌بيند و هيچی نمی‌شنود اما با وجود اين چيزی توی سکوت برق‌برق می‌زند.
شهريار کوچولو گفت: -چيزی که کوير را زيبا می‌کند اين است که يک جايی يک چاه قايم کرده...
از اين‌که ناگهان به راز آن درخشش اسرارآميزِ شن پی بردم حيرت‌زده شدم. بچگی‌هام تو خانه‌ی کهنه‌سازی می‌نشستيم که معروف بود تو آن گنجی چال کرده‌اند. البته نگفته پيداست که هيچ وقت کسی آن را پيدا نکرد و شايد حتا اصلا کسی دنبالش نگشت اما فکرش همه‌ی اهل خانه را تردماغ می‌کرد: «خانه‌ی ما تهِ دلش رازی پنهان کرده بود...»
گفتم: -آره. چه خانه باشد چه ستاره، چه کوير، چيزی که اسباب زيبايی‌اش می‌
شود نامريی است!
گفت: -خوشحالم که با روباه من توافق داری.

چون خوابش برده بود بغلش کردم و راه افتادم. دست و دلم می‌لرزيد.انگار چيز شکستنیِ بسيار گران‌بهايی را روی دست می‌بردم. حتا به نظرم می‌آمد که تو تمام عالم چيزی شکستنی‌تر از آن هم به نظر نمی‌رسد. تو روشنی مهتاب به آن پيشانی رنگ‌پريده و آن چشم‌های بسته و آن طُرّه‌های مو که باد می‌جنباند نگاه کردم و تو دلم گفتم: «آن چه می‌بينم صورت ظاهری بيش‌تر نيست. مهم‌ترش را با چشم نمی‌شود ديد...»
باز، چون دهان نيمه‌بازش طرح کم‌رنگِ نيمه‌لبخندی را داشت به خود گفتم: «چيزی که تو شهريار کوچولوی خوابيده مرا به اين شدت متاثر می‌کند وفاداری اوست به يک گل: او تصويرِ گل سرخی است که مثل شعله‌ی چراغی حتا در خوابِ ناز هم که هست تو وجودش می‌درخشد...» و آن وقت او را باز هم شکننده‌تر ديدم. حس کردم بايد خيلی مواظبش باشم: به شعله‌ی چراغی می‌مانست که يک وزش باد هم می‌توانست خاموشش کند.
و همان طور در حال راه رفتن بود که دمدمه‌
ی سحر چاه را پيداکردم.

۲۵

شهريار کوچولو درآمد که: -آدم‌ها!... می‌چپند تو قطارهای تندرو اما نمی‌دانند دنبال چی می‌گردند. اين است که بنامی‌کنند دور خودشان چرخک‌زدن.
و بعد گفت: -اين هم کار نشد...
چاهی که به‌اش رسيده‌بوديم اصلا به چاه‌های کويری نمی‌مانست. چاه کويری يک چاله‌ی ساده است وسط شن‌ها. اين يکی به چاه‌های واحه‌ای می‌مانست اما آن دوروبر واحه‌ای نبود و من فکر کردم دارم خواب می‌بينم.
گفتم: -عجيب است! قرقره و سطل و تناب، همه‌چيز روبه‌راه است.

خنديد تناب را گرفت و قرقره را به کار انداخت

و قرقره مثل بادنمای کهنه‌ای که تا مدت‌ها پس از خوابيدنِ باد می‌نالد به ناله‌درآمد.
گفت: -می‌شنوی؟ ما داريم اين چاه را از خواب بيدار می‌کنيم و او دارد برای‌مان آواز می‌خواند...
دلم نمی‌خواست او تلاش و تقلا کند. بش گفتم: -بدهش به من. برای تو زيادی سنگين است.
سطل را آرام تا طوقه‌ی چاه آوردم بالا و آن‌جا کاملا در تعادل نگهش داشتم. از حاصل کار شاد بودم. خسته و شاد. آواز قرقره را همان‌طور تو گوشم داشتم و تو آب که هنوز می‌لرزيد لرزش خورشيد را می‌ديدم.
گفت: -بده من، که تشنه‌ی اين آبم.
ومن تازه توانستم بفهمم پی چه چيز می‌
گشته!

سطل را تا لب‌هايش بالا بردم. با چشم‌های بسته نوشيد. آبی بود به شيرينیِ عيدی. اين آب به کُلّی چيزی بود سوایِ هرگونه خوردنی. زاييده‌ی راه رفتنِ زير ستاره‌ها و سرود قرقره و تقلای بازوهای من بود. مثل يک چشم روشنی برای دل خوب بود. پسر بچه که بودم هم، چراغ درخت عيد و موسيقیِ نماز نيمه‌شب عيد کريسمس و لطف لب‌خنده‌ها عيديی را که بم می‌دادند درست به همين شکل آن همه جلا و جلوه می‌بخشيد.
گفت: -مردم سياره‌ی تو ور می‌دارند پنج هزار تا گل را تو يک گلستان می‌کارند، و آن يک دانه‌ای را که پِيَش می‌گردند آن وسط پيدا نمی‌کنند...
گفتم: -پيدايش نمی‌کنند.
-با وجود اين، چيزی که پيَش می‌گردند ممکن است فقط تو يک گل يا تو يک جرعه آب پيدا بشود...
جواب دادم: -گفت‌وگو ندارد.
باز گفت: -گيرم چشمِ سَر کور است، بايد با چشم دل پی‌
اش گشت.

من هم سيراب شده بودم. راحت نفس می‌کشيدم. وقتی آفتاب درمی‌آيد شن به رنگ عسل است. من هم از اين رنگ عسلی لذت می‌بردم. چرا می‌بايست در زحمت باشم...
شهريار کوچولو که باز گرفته بود کنار من نشسته بود با لطف بم گفت: -هِی! قولت قول باشد ها!
-کدام قول؟
-يادت است؟ يک پوزه‌بند برای بَرّه‌ام... آخر من مسئول گلمَم!
طرح‌های اوليه‌ام را از جيب درآوردم. نگاه‌شان کرد و خندان‌خندان گفت: -بائوباب‌هات يک خرده شبيه کلم شده.
ای وای! مرا بگو که آن‌قدر به بائوباب‌هام می‌نازيدم.
-روباهت... گوش‌هاش بيش‌تر به شاخ می‌ماند... زيادی درازند!
و باز زد زير خنده.
-آقا کوچولو داری بی‌انصافی می‌کنی. من جز بوآهای بسته و بوآهای باز چيزی بلد نبودم بکشم که.
گفت: -خب، مهم نيست. عوضش بچه‌ها سرشان تو حساب است.
با مداد يک پوزه‌بند کشيدم دادم دستش و با دلِ فشرده گفتم:
-تو خيالاتی به سر داری که من ازشان بی‌خبرم...
اما جواب مرا نداد. بم گفت: -می‌دانی؟ فردا سالِ به زمين آمدنِ من است.
بعد پس از لحظه‌ای سکوت دوباره گفت: -همين نزديکی‌ها پايين آمدم.

و سرخ شد.

و من از نو بی اين که بدانم چرا غم عجيبی احساس کردم. با وجود اين سوآلی به ذهنم رسيد: -پس هشت روز پيش، آن روز صبح که تو تک و تنها هزار ميل دورتر از هر آبادی وسطِ کوير به من برخوردی اتفاقی نبود: داشتی برمی‌گشتی به همان جايی که پايين‌آمدی...
دوباره سرخ شد
و من با دودلی به دنبال حرفم گفتم:
-شايد به مناسبت همين سال‌گرد؟...
باز سرخ شد. او هيچ وقت به سوآل‌هايی که ازش می‌شد جواب نمی‌داد اما وقتی کسی سرخ می‌شود معنيش اين است که «بله»، مگر نه؟
به‌اش گفتم: -آخر، من ترسم برداشته...
اما او حرفم را بريد:
-ديگر تو بايد بروی به کارت برسی. بايد بروی سراغ موتورت. من همين‌جا منتظرت می‌
مانم. فردا عصر برگرد...

منتها من خاطر جمع نبودم. به ياد روباه افتادم: اگر آدم گذاشت اهليش کنند بفهمی‌نفهمی خودش را به اين خطر انداخته که کارش به گريه‌کردن بکشد.

۲۶

کنار چاه ديوارِ سنگی مخروبه‌ای بود. فردا عصر که از سرِ کار برگشتم از دور ديدم که آن بالا نشسته پاها را آويزان کرده،

و شنيدم که می‌گويد:
-پس يادت نمی‌آيد؟ درست اين نقطه نبود ها!
لابد صدای ديگری به‌اش جوابی داد، چون شهريار کوچولو در رَدِّ حرفش گفت:
-چرا چرا! روزش که درست همين امروز است گيرم محلش اين جا نيست...
راهم را به طرف ديوار ادامه دادم. هنوز نه کسی به چشم خورده بود نه صدای کسی را شنيده بودم اما شهريار کوچولو باز در جواب درآمد که:
-... آره، معلوم است. خودت می‌توانی ببينی رَدِّ پاهايم روی شن از کجا شروع می‌شود.
همان جا منتظرم باش، تاريک که شد می‌آيم.
بيست متری ديوار بودم و هنوز چيزی نمی‌ديدم. پس از مختصر مکثی دوباره گفت:
-زهرت خوب هست؟ مطمئنی درد و زجرم را کِش نمی‌دهد؟
با دل فشرده از راه ماندم اما هنوز از موضوع سر در نياورده بودم.
گفت: -خب، حالا ديگر برو. دِ برو. می‌
خواهم بيايم پايين!

آن وقت من نگاهم را به پايين به پای ديوار انداختم و از جا جستم! يکی از آن مارهای زردی که تو سی ثانيه کَلَکِ آدم را می‌کنند، به طرف شهريار کوچولو قد راست کرده بود. من همان طور که به دنبال تپانچه دست به جيبم می‌بردم پا گذاشتم به دو، اما ماره از سر و صدای من مثل فواره‌ای که بنشيند آرام روی شن جاری شد و بی آن که چندان عجله‌ای از خودش نشان دهد باصدای خفيف فلزی لای سنگ‌ها خزيد.
من درست به موقع به ديوار رسيدم و طفلکی شهريار کوچولو را که رنگش مثل برف پريده بود تو هوا بغل کردم.
-اين ديگر چه حکايتی است! حالا ديگر با مارها حرف می‌زنی؟
شال زردش را که مدام به گردن داشت باز کردم به شقيقه‌هايش آب زدم و جرعه‌ای به‌اش نوشاندم. اما حالا ديگر اصلا جرات نمی کردم ازش چيزی بپرسم. با وقار به من نگاه کرد و دستش را دور گردنم انداخت. حس کردم قلبش مثل قلب پرنده‌ای می‌زند که تير خورده‌است و دارد می‌ميرد.
گفت: -از اين که کم و کسرِ لوازم ماشينت را پيدا کردی خوش‌حالم. حالا می‌توانی برگردی خانه‌ات...
-تو از کجا فهميدی؟
درست همان دم لب‌واکرده‌بودم بش خبر بدهم که علی‌رغم همه‌ی نوميدی‌ها تو کارم موفق شده‌ام!
به سوآل‌های من هيچ جوابی نداد اما گفت: -آخر من هم امروز بر می‌گردم خانه‌ام...
و بعد غم‌زده درآمد که: -گيرم راه من خيلی دورتر است... خيلی سخت‌
تر است...

حس می‌کردم اتفاق فوق‌العاده‌ای دارد می‌افتد. گرفتمش تو بغلم. عين يک بچه‌ی کوچولو. با وجود اين به نظرم می‌آمد که او دارد به گردابی فرو می‌رود و برای نگه داشتنش از من کاری ساخته نيست... نگاه متينش به دوردست‌های دور راه کشيده بود.
گفت: بَرِّه‌ات را دارم. جعبه‌هه را هم واسه بره‌هه دارم. پوزه‌بنده را هم دارم.
و با دلِ گرفته لبخندی زد.
مدت درازی صبر کردم. حس کردم کم‌کمَک تنش دوباره دارد گرم می‌شود.
-عزيز کوچولوی من، وحشت کردی...
-امشب وحشت خيلی بيش‌تری چشم به‌
راهم است.

دوباره از احساسِ واقعه‌ای جبران ناپذير يخ زدم. اين فکر که ديگر هيچ وقت غش‌غش خنده‌ی او را نخواهم شنيد برايم سخت تحمل‌ناپذير بود. خنده‌ی او برای من به چشمه‌ای در دلِ کوير می‌مانست.
-کوچولوئَکِ من، دلم می‌خواهد باز هم غش‌غشِ خنده‌ات را بشنوم.
اما به‌ام گفت: -امشب درست می‌شود يک سال و اخترَکَم درست بالای همان نقطه‌ای می‌رسد که پارسال به زمين آمدم.
-کوچولوئک، اين قضيه‌ی مار و ميعاد و ستاره يک خواب آشفته بيش‌تر نيست. مگر نه؟
به سوال من جوابی نداد اما گفت: -چيزی که مهم است با چشمِ سَر ديده نمی‌شود.
-مسلم است.
-در مورد گل هم همين‌طور است: اگر گلی را دوست داشته باشی که تو يک ستاره‌ی ديگر است، شب تماشای آسمان چه لطفی پيدا می‌کند: همه‌ی ستاره‌ها غرق گل می‌شوند!
-مسلم است...
-در مورد آب هم همين‌طور است. آبی که تو به من دادی به خاطر قرقره و ريسمان درست به يک موسيقی می‌مانست... يادت که هست... چه خوب بود.
-مسلم است...
-شب‌به‌شب ستاره‌ها را نگاه می‌کنی. اخترک من کوچولوتر از آن است که بتوانم جايش را نشانت بدهم. اما چه بهتر! آن هم برای تو می‌شود يکی از ستاره‌ها؛ و آن وقت تو دوست داری همه‌ی ستاره‌ها را تماشا کنی... همه‌شان می‌شوند دوست‌های تو... راستی می‌خواهم هديه‌ای بت بدهم...
و غش غش خنديد.
-آخ، کوچولوئک، کوچولوئک! من عاشقِ شنيدنِ اين خنده‌ام!
-هديه‌ی من هم درست همين است... درست مثل مورد آب.
-چی می‌خواهی بگويی؟
-همه‌ی مردم ستاره دارند اما همه‌ی ستاره‌ها يک‌جور نيست: واسه آن‌هايی که به سفر می‌روند حکم راهنما را دارند واسه بعضی ديگر فقط يک مشت روشنايیِ سوسوزن‌اند. برای بعضی که اهل دانشند هر ستاره يک معما است واسه آن بابای تاجر طلا بود. اما اين ستاره‌ها همه‌شان زبان به کام کشيده و خاموشند. فقط تو يکی ستاره‌هايی خواهی داشت که تنابنده‌ای مِثلش را ندارد.
-چی می‌خواهی بگويی؟
-نه اين که من تو يکی از ستاره‌هام؟ نه اين که من تو يکی از آن‌ها می‌خندم؟... خب، پس هر شب که به آسمان نگاه می‌کنی برايت مثل اين خواهد بود که همه‌ی ستاره‌ها می‌خندند. پس تو ستاره‌هايی خواهی داشت که بلدند بخندند!
و باز خنديد.
-و خاطرت که تسلا پيدا کرد (خب بالاخره آدمی‌زاد يک جوری تسلا پيدا می‌کند ديگر) از آشنايی با من خوش‌حال می‌شوی. دوست هميشگی من باقی می‌مانی و دلت می‌خواهد با من بخندی و پاره‌ای وقت‌هام واسه تفريح پنجره‌ی اتاقت را وا می‌کنی... دوستانت از اين‌که می‌بينند تو به آسمان نگاه می‌کنی و می‌خندی حسابی تعجب می‌کنند آن وقت تو به‌شان می‌گويی: «آره، ستاره‌ها هميشه مرا خنده می‌اندازند!» و آن‌وقت آن‌ها يقين‌شان می‌شود که تو پاک عقلت را از دست داده‌ای. جان! می‌بينی چه کَلَکی به‌ات زده‌ام...
و باز زد زير خنده.
-به آن می‌ماند که عوضِ ستاره يک مشت زنگوله بت داده باشم که بلدند بخندند...
دوباره خنديد و بعد حالتی جدی به خودش گرفت:
-نه، من تنهات نمی‌
گذارم.

 -ظاهر آدمی را پيدا می‌کنم که دارد درد می‌کشد... يک خرده هم مثل آدمی می‌شوم که دارد جان می‌کند. رو هم رفته اين جوری‌ها است. نيا که اين را نبينی. چه زحمتی است بی‌خود؟
-تنهات نمی‌گذارم.
اندوه‌زده بود.
-اين را بيش‌تر از بابت ماره می‌گويم که، نکند يک‌هو تو را هم بگزد. مارها خيلی خبيثند. حتا واسه خنده هم ممکن است آدم را نيش بزنند.
-تنهات نمی‌گذارم.
منتها يک چيز باعث خاطر جمعيش شد:

-گر چه، بار دوم که بخواهند بگزند ديگر زهر ندارند.

شب متوجه راه افتادنش نشدم. بی سر و صدا گريخت.
وقتی خودم را به‌اش رساندم با قيافه‌ی مصمم و قدم‌های محکم پيش می‌رفت. همين قدر گفت: -اِ! اين‌جايی؟
و دستم را گرفت.
اما باز بی‌قرار شد وگفت: -اشتباه کردی آمدی. رنج می‌بری. گرچه حقيقت اين نيست، اما ظاهرِ يک مرده را پيدا می‌کنم.
من ساکت ماندم.
-خودت درک می‌کنی. راه خيلی دور است. نمی‌توانم اين جسم را با خودم ببرم. خيلی سنگين است.
من ساکت ماندم.
-گيرم عينِ پوستِ کهنه‌ای می‌شود که دورش انداخته باشند؛ پوست کهنه که غصه ندارد، ها؟
من ساکت ماندم.
کمی دل‌سرد شد اما باز هم سعی کرد:
-خيلی با مزه می‌شود، نه؟ من هم به ستاره‌ها نگاه می‌کنم. هم‌شان به صورت چاه‌هايی در می‌آيند با قرقره‌های زنگ زده. همه‌ی ستاره‌ها بم آب می‌دهند بخورم...

من ساکت ماندم.
-خيلی با مزه می‌شود. نه؟ تو صاحب هزار کرور زنگوله می‌شوی من صاحب هزار کرور فواره...
او هم ساکت شد، چرا که داشت گريه می‌کرد...
-خب، همين جاست. بگذار چند قدم خودم تنهايی بروم.
و گرفت نشست، چرا که می‌
ترسيد.

 می‌دانی؟... گلم را می‌گويم... آخر من مسئولشم. تازه چه قدر هم لطيف است و چه قدر هم ساده و بی‌شيله‌پيله. برای آن که جلو همه‌ی عالم از خودش دفاع کند همه‌اش چی دارد مگر؟ چهارتا خار پِرپِرَک!

من هم گرفتم نشستم. ديگر نمی‌توانستم سر پا بند بشوم.
گفت: -همين... همه‌اش همين و بس...

باز هم کمی دودلی نشان داد اما بالاخره پا شد و قدمی به جلو رفت. من قادر به حرکت نبودم.

کنار قوزکِ پايش جرقه‌ی زردی جست و... فقط همين! يک دم بی‌حرکت ماند. فريادی نزد. مثل درختی که بيفتد آرام آرام به زمين افتاد که به وجود شن از آن هم صدايی بلند نشد.

۲۷

شش سال گذشته است و من هنوز بابت اين قضيه جايی لب‌ترنکرده‌ام. دوستانم از اين که مرا دوباره زنده می‌ديدند سخت شاد شدند. من غم‌زده بودم اما به آن‌ها می‌گفتم اثر خستگی است.
حالا کمی تسلای خاطر پيدا کرده‌ام. يعنی نه کاملا... اما اين را خوب می‌دانم که او به اخترکش برگشته. چون آفتاب که زد پيکرش را پيدا نکردم. پيکری هم نبود که چندان وزنی داشته باشد... و شب‌ها دوست دارم به ستاره‌ها گوش بدهم. عين هزار زنگوله‌اند.
اما موضوع خيلی مهمی که هست، من پاک يادم رفت به پوزه‌بندی که برای شهريار کوچولو کشيدم تسمه‌ی چرمی اضافه کنم و او ممکن نيست بتواند آن را به پوزه‌ی بَرّه ببندد. اين است که از خودم می‌پرسم: «يعنی تو اخترکش چه اتفاقی افتاده؟ نکند بره‌هه گل را چريده باشد؟...»
گاه به خودم می‌گويم: «حتما نه، شهريار کوچولو هر شب گلش را زير حباب شيشه‌ای می‌گذارد و هوای بره‌اش را هم دارد...» آن وقت است که خيالم راحت می‌شود و ستاره‌ها همه به شيرينی می‌خندند.
گاه به خودم می‌گويم: «همين کافی است که آدم يک بار حواسش نباشد... آمديم و يک شب حباب يادش رفت يا بَرّه شب نصف‌شبی بی‌سروصدا از جعبه زد بيرون...» آن وقت است که زنگوله‌ها همه تبديل به اشک می‌
شوند!...

يک راز خيلی خيلی بزرگ اين جا هست: برای شما هم که او را دوست داريد، مثل من هيچ چيزِ عالم مهم‌تر از دانستن اين نيست که تو فلان نقطه‌ای که نمی‌دانيم، فلان بره‌ای که نمی‌شماسيم گل سرخی را چريده يا نچريده...

خب. آسمان را نگاه کنيد و بپرسيد: «بَرّه گل را چريده يا نچريده؟» و آن وقت با چشم‌های خودتان تفاوتش را ببينيد...

و محال است آدم بزرگ‌ها روح‌شان خبردار بشود که اين موضوع چه قدر مهم است!

در نظر من اين زيباترين و حزن‌انگيزترين منظره‌ی عالم است. اين همان منظره‌ی دو صفحه پيش است گيرم آن را دوباره کشيده‌ام که به‌تر نشان‌تان بدهم: «ظهور شهريار کوچولو بر زمين در اين جا بود؛ و بعد در همين جا هم بود که ناپديد شد».

آن قدر به دقت اين منظره را نگاه کنيد که مطمئن بشويد اگر روزی تو آفريقا گذرتان به کوير صحرا افتاد حتما آن را خواهيد شناخت. و اگر پاداد و گذارتان به آن جا افتاد به التماس ازتان می‌خواهم که عجله به خرج ندهيد و درست زير ستاره چند لحظه‌ای توقف کنيد. آن وقت اگر بچه‌ای به طرف‌تان آمد، اگر خنديد، اگر موهايش طلايی بود، اگر وقتی ازش سوالی کرديد جوابی نداد، لابد حدس می‌زنيد که کيست. در آن صورت لطف کنيد و نگذاريد من اين جور افسرده خاطر بمانم:
بی درنگ برداريد به من بنويسيد که او برگشته.

« پايان »

 <<< Previous Page                                            Back to Home Page

 

خب... نظرتون راجع به مطالب بالا چيه؟؟

♠ β·Code! ™ ♠