"تاريخ"
شاعر هنوز از درد غربت مينويسد
از لحظههاي تلخ هجرت مينويسد
در خانه اما دست خون آلود جلاد
برچهرهي خورشيد، ظلمت مينويسد
روي دخيل بسته بر بازوي گلها
اوراد جادوي جهالت مينويسد
آن لكه را خوش
باورانه، قطره ديديم
گفتيم دريا را
به جرأت مينويسد
ناگفته ميماند، ولي معناي انسان
تاريخ را وقتي وقاحت مينويسد
دنياي ما درد است و اين دنياي بي درد
غمهاي كوچك را مصيبت مينويسد
بر شيشههاي
شبزده، باران غربت
اندوه ما را بينهايت مينويسد
در فصل زرد عشق، پاييز غزلهاست
دستم فقط از روي عادت مينويسد