"پس از باران"
گل از طراوت باران صبحدم لبريز
هواي باغ و بهار، از نسيم و نم لبريز
صفاي روح تو اي ابر مهربان بهار
كه هست دامنت از رشحهي كرم لبريز
هزار چلچله در برج صبح ميخوانند
هنوز، گوش شب از از بانگ زير و بم لبريز
مرا به دشت شقايق مخوان، كه لبريز است
روان خلق ز غوغاي بيش و كم.. لبريز
به پاي گل چه نشينم در اين ديار، كه لبريز است
فضاي دهر ز خونابهي ستم.. لبريز
ببين در آينه روزگار نقش بلا
كه شد ز خون سياوش، جام جم لبريز
چگونه درد شكيبايياش نيازارد
دلي كه هست به هر جا ز درد و غم لبريز