"نماز شكايت"
كنار نسترن باغ همسايه،
من از ستارهي شفاف صبح ميپرسم:
- «تو شعر ميداني؟»
ستاره جاي جواب،
به بيتفاوتي آفتاب مينگرد.
- «تو هيچ ميبيني؟»
- دوباره ميپرسم -
ستاره اما، ز دشت بي كرانهي صبح
به من چو گمشدهاي در سراب مينگرد
نگاه كن!
مرا مصاحب
گنجشكهاي شاد مبين!
مرا معاصر
گلبرگهاي ياس مدان!
كه من تمامي شب،
در آن كرانهي دور،
ميان جنگل و آتش،
ميان چشمه و خون..
به زير بال هيولاي مرگ زيستهام؛
و تا سپيدهي صبح..
به سرنوشت سياه بشر گريستهام.
- «تو هيچ ميگريي؟»
- باز از ستاره ميپرسم -
ستاره -اما- با ديدگان اشكآلود،
به پرسشي كه ندارد جواب، مينگرد!
- «بگو
صداي من به كسي ميرسد در آنسوي شب؟
بگو، كه نبض كسي ميزند در آن بالا؟»
ستاره ميلرزد...
- «بگو!
مگر تو بگويي،
در اين رواق ملال
كسي چو من به نماز شكايت استادهست»
ستاره ميسوزد!
ستاره
ميميرد!
و من تكيده و غمگين
به راه ميافتم
و آفتاب،
همانگونه سركش و مغرور
به انهدام جهان خراب مينگرد