"دريغ "

 

دريغا دست گرمي كو، چه شد آن مهربانيها   زبانم بسته اي ياران! كجا شد هم‌زبانيها
بهار گل‌فشاني‌ها، صفاي نغمه‌خوانيها   چه مي‌جويي ره بستان تو اي بلبل كه آخر شد
به‌جز تلخي نمي‌بينم، چه شد شيرين‌زبانيها   عسل در جام كن ساقي، كه از مستان اين مجلس
به نخوت پيش ما منشين، چه سود از سرگراني‌ها   گره از ابروان برچين، لبت را شهدباران كن
فغان از دانش‌اندوزي، دريغ از نكته‌دانيها   جهان سفله‌پرور با خردمندان نمي‌جوشد
چنين دادند نامردم، جزاي گل‌فشانيها   گُل آوردم ولي دشمن به چشمم خار مي‌پاشد
سرانجام از تو جان خواهد، به جرم جان‌فشانيها   به دنيا هرچه دل بندي، نداند رسم دلداري