" بگو كجاست؟ "
اي مرغ آفتاب،
زنداني ديار شب جاودانيام
يك روز از دريچهي زندان من بتاب!
ميخواستم به دامن اين دشت چون درخت،
بي وحشت از تبر!
در دامن نسيم سحر غنچه وا كنم،
با دستهاي بر شده تا آسمان پاك...
خورشيد و خاك و آب و هوا
را دعا كنم.
گنجشكها به شانهي من نغمه سر دهند،
سرسبز و استوار، گلافشان و سربلند
اين دشت غمزدهي خشك را باصفا كنم
اي مرغ آفتاب!
از صدهزار غنچه نيز.. يكي وا نشد
دست نسيم با دست من آشنا نشد
گنجشكها دگر نگذشتند از اين ديار...
وان برگهاي رنگين، پژمرد در غبار
وين دشت خشك و غمگين..
افسرد بيبهار
اي مرغ آفتاب!
با خود مرا ببر به دياري كه همچو باد...
آزاد و شاد، پاي به هر جا توان نهاد
گنجشك پر شكستهي باغ محبتم
تا كي در اين بيابان سر زير پر نهم؟
با خود مرا ببر به چمنزارهاي دور،
شايد به يك درخت رسم...
نغمه سر دهم...
من بيقرار و تشنهي پروازم...
تا خود كجا رسم به همآوازم...
اما بگو كجاست...
آنجا - كه زير بال تو - در عالم وجود...
يكدم به كام دل...
اشكي توان فشاند...
شعري توان سرود؟